نحوه ارسال مقاله برای نشریات معتبرعلمی بین المللی


دانشجویان مقاطع تحصیلی کارشناسی ارشد و دکتری ، پیوسته خواهان دانستن  شیوه ها و راهکارهای ارسال مقالات خود به نشریات معتبر جهانی هستند. این مساله مرتبط به اطلاع از موارد زیراست که به کاربردن درست آن از الزامات فعالیت های موثر علمی دانشجو محسوب می شود. به طور کلی باید دانست که معمولا ارسال مقاله برای مجلات خارجی به سه نوع صورت می پذيرد:

۱. ازطريق سيستم آنلاين؛  ۲. از طريق ايميل به سردبير؛   ۳. از طريق سايت مجله.

در حال حاضر بيشتر مجلات بين المللی معتبر از سيستم آنلاين ارسال مقاله استفاده می كنند.
ادامه نوشته

مرغ تماشا دراندیشه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جغدی روی کنگره های یک بنای قدیمی نشسته بود و زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را ؛ و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون ، به در و دیوار دل می بندند ! جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند ، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته و غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها ، با این آوازها کمی بلرزد. کمی به خود بیایند . کمی به خود بیندیشند :
بناهای آباد گردد خراب        هم از باد و هم تابش آفتاب
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد . آواز جغد راکه شنید گفت :
بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم ها آوازت را دوست ندارند؛ غمگینشان می کنی. آدم ها تو را دوست ندارند؛ می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد ، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او ، آسمان را افسرده کرد. آنوقت پیام خدا در آسمان پیچید:
" آوازه  خوان کنگره های خاکی من . پس چرا دیگر  نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است"
جغد گفت : خدایا آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند .
و پیام خدا چنین بود  : آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دلبستن اند، به هر چیز کوچک یا بزرگ...  تو مرغ تماشا و اندیشه ای ! و آن که می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بند.   دل نبستن سخت ترین و قشنگترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیت تلخ است.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد ، می داند آواز او پیغام معنویت و پیغام خداست.




 

هفت در فرش


از زمان‌های بسیار قدیم عدد هفت، عدد محبوب بسیاری از اقوام و ملل بوده و هر جا که لازم بوده نشانه‌ای حاکی از یک کمال مقدس و قابل احترام و یا مجموعه‌ای بدون نقص ذکر شود از این عدد مقدس استفاده شده است.

رقم هفت / نماد کلیت و تمامیت زمان و مکان است  . قوم سومر، سیارات سبعه را می‌پرستیدند و بابلیان نیز به طبقات هفتگانه آسمان و زمین معتقد بودند که این امر از ساخت معابد هفت طبقه آنها پیداست. در کتاب‌های دینی برهمنان هند نیز زمین دارای هفت کشور است و ایرانشهر در کشور مرکزی قرار دارد.

دیا اکو (۶۵۰ ق.م) پادشاه قوم ماد دستور داد تا در هگمتانه (همدان امروزی) شهری بسازند که هفت حصار داشت و کاخ شاهی در آخرین حصار درونی جا داشت. هفت حصار همدان هر یک رنگی معین داشت، کنگره‌های دیوار اول سفید بود، دومی سیاه، سومی ارغوانی، چهارمی آبی، پنجمین سرخ، نارنجی، ششمین سیمین و هفتمین زرین.
در اساطیر نیز آمده است برای هبوط به دوزخ باید از دروازه‌های هفت‌گانه هفت دیوار گذشت و همچنین باغ بهشت نیز توسط هفت حصار از شیاطین و نیروهای اهریمنی محافظت می‌شود و در عرفان اسلامی آمده است که شخص سالک باید این هفت حصار یا به قولی هفت وادی پر خطر سلوک را سپری کند تا به وصال محبوب رسد.
نمودهای عدد هفت را در زبان ادبیات، فرهنگ، هنر، اساطیر و افسانه‌های کهن ملل به وفور می‌توان مشاهده کرد:
ـ شکل گرفتن ایام هفته بر مبنای هفت سیاره
ـ هفت باغ معلق باستان
ـ معابد هفت طبقه همچون زیگورات‌ها
ـ در ادیان الهی، طبقات هفت گانه آسمان و زمین و خلق آنها در هفت مرحله
ـ هفت سال شبانی کردن موسی برای ازدواج
ـ خواب دیدن فرعون هفت گاو را و هفت سال خشکسالی
ـ شمعدان‌های هفت شاخه کلیسا
ـ هفت بار طواف کعبه و هفت بار سعی بین صفا و مروه
ـ نخستین سوره قرآن که هفت آیه دارد
ـ در هنر، هفت دستگاه موسیقی و هفت نت موسیقی
ـ هفت تضاد رنگی در نقاشی
ـ فیلم‌های هفت سامورائی، هفت و . . .
ـ در فرهنگ سفره هفت‌سین و بازی هفت سنگ و . . .
قصه‌های ایرانی از کهن‌ترین نمونه‌های اصیل تفکر و تخیل مردم این سرزمین، نشان‌دهنده کیفیت زندگی و مباحث ذهنی و شادی و اندوه این قوم به شمار می‌آید که در خود رمز و رازهائی نهفته دارد همان رمز و رازی که در آفرینش بهت‌آور مینیاتورهای ایرانی، همان زیبائی نجیب و تنوع خیال‌انگیزی که در طرح‌های فرش، این شاهکار هنر ایران دیده می‌شود و جمله آنها بیننده هنرشناس را به تحسین و اعجاب وا می‌‌دارد و به دنیای رازها و حال‌ها می‌برد.
چگونه است که طرح‌های قالی ایران نمودی از باغ بهشت را در خود دارند مگر نه این است که آنها آینه‌ای از آن مناظر کبریائی است و جلوه‌ای از خرمی آیات و آنات ذات سرمدی است نمونه‌ای متعالی از کوی شاهد غیبی در این عالم خاکی که آدمی را به یاد آن ناکجا آباد فراموش شده خود می‌اندازد. از این روست که عناصر باغ‌های ایرانی (تمثیلی از فردوس برین) در فرش ایرانی ظهور پیدا کرده، آنچنان‌ که این عناصر در فرش‌های چهار باغی به وضوح دیده می‌شوند: حوضی در وسط که آب حیات از آن بیرون می‌آید و از طریق چهار جوی به چهار سوی زمین رفته و این مایه حیات را به گلستان‌ها می‌رساند. در اطراف این باغ هفت حاشیه وجود دارد که حاشیه وسط آن پهن‌تر از بقیه است که آدمی را به یاد آن هفت حصار محافظ از نیروهای اهریمنی می‌اندازد.
طراحی هفت حاشیه به قسمی که حاشیه وسط پهن‌تر از بقیه و دو حاشیه متوسط در دو طرف حاشیه اصلی که با چهار حاشیه باریک‌تر از هم جدا شده‌اند، از قدیم تا کنون در طراحی فرش‌های اصیل مرسوم بوده است. از مناطقی که تعداد هفت حاشیه در فرش خود به کار می‌‌برند یکی اصفهان است که بیشتر در فرش‌های قدیمی‌تر آن مشهود است و یکی کاشان که در حال حاضر نیز به این شیوه پایبند است و اکثر فرش‌های کاشان و اردکان با هفت حاشیه طراحی می‌شود. در دیگر مناطق به ندرت می‌توان این شیوه را مشاهده کرد.

  ایرانشناسی

اجرای هر طرح معماری به سه عنصر اجتماعی بستگی دارد: اول جامعه ای که به آن طرح نیازمند است؛ دوم شخص یا اشخاصی که از اجرای طرح حمایت می کنندو هزینه مالی آن را متعهد می شوند؛ سوم معمار یا استاد کارانی که طرح را اجرا می کنند. جذابیت تحقیق و مطالعه معماری ایران ِدوران اسلامی در این است که دریابیم چگونه این عوامل سه گانه بر یکدیگر تأثیر می گذارند و سرانجام به احداث بنایی منجر می شوند

ادامه نوشته



اسکیس خوشبختی
با
احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش ، خوشبخت زندگی کند.

با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح مارا تباه می کند.

از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او بدهیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید.

تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند، ترجیح دهیم.

از «از دست دادن» نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.

بیشتر را به کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است.

کمتر سخن بگوییم که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم، نه برای گفتن!

از سرعت خود بکاهیم، چون آنان که سریع تر می روند فرصت کمتری برای تفکردارند.

دیگران را ببینیم، تا در دام خود محوری، اسیر نشویم.

از کودکان بیاموزیم، پیش از آنکه بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت...

باز آفرينی هويت شهری در محلات شهربهشت

هويت يكي از مهمترين مسائل و چالش هاي پيش روي جوامع در حال توسعه، در طي فرآيند جهاني شدن و جهاني سازي عصر حاضر است كه تعاريف متعددي از اين واژه به عمل آمده است؛ در فرهنگ لغات واژه هويت بصورت زير معني شده است: حقيقت ‌شي ‌يا شخص‌ كه ‌مشتمل ‌برصفات‌ جوهري ‌او باشد, شخصيت, ذات, هستي ‌و وجود, منسوب ‌به‌هو, شناسنامه، چيستي، خود، كيستي، هماني و همانستي.
اما طبق تعريف متداول، ”هويت، احساس تعلق خاطر به مجموعه‌اي مادي و معنوي است كه عناصر آن از قبل شكل گرفته‌اند.”
هويت در انسان شناسي، به معناي نوعي از خودآگاهي فردي يا جمعي نسبت به وجود مجموعه اي از خصوصيات فرهنگي - اجتماعي كه فرد يا گروه مزبور را از فرد، افراد يا گروه هاي ديگر كه به مثابه هويت هاي ديگري طبقه بندي مي شوند، متمايز مي كند و عموما خود را با يك نام و يا لااقل با ضمير ما مشخص مي كند.
در خصوص واژه لاتين هويت (identity) گفته اند كه از قرن چهاردهم در زبان هاي اروپايي رايج شده و ريشه آن به دو واژه لاتين identitas به معني خصوصيت چيزي همانند و idem به معني همان و معادل قديمي تر يوناني آنها مي رسد.علي اكبر عليخاني در كتاب مباني نظري هويت و بحران هويت دو پسوند واقعي و تقليدي را به هويت افزوده است. وي برون رفت از چالش هاي امروز را در تعريفي سيال از هويت و دوري از هويت هاي تقليدي مي داند و مي گويد: « هويت ما نه در گرو ميراث گذشته و نه در گرو ميراث ديگران -به عنوان ديگري- بلكه در گرو حقيقت طلبي و روش اصيل ما خواهد بود.
با اين توصيف بديهي است كه در شرايط مكاني و زماني مختلف، زمينه هاي متفاوتي براي هويت منظور گردد كه هركدام نيز داراي تعاريف و ابعاد خود باشند؛ نظير هويت شخصي، هويت اجتماعي و هويت شهري.
از آنجايي كه هويت، مجموعه‌اي از صفات و مشخصاتي است كه باعث تشخص يك فرد يا اجتماع از افراد و جوامع ديگر مي‌گردد؛ شهر نيز به تبعيت از اين معيار، شخصيت يافته و مستقل مي‌گردد. هويت در شهر به واسطه ايجاد و تداعي خاطرات عمومي در شهروندان، تعلق خاطر و وابستگي را نزد آنان فراهم كرده و شهرنشينان را به سوي شهروند شدن كه گستره‌اي فعال‌تر از ساكن شدن صرف دارد، هدايت مي كند. پس هرچند كه هويت شهر خود معلول فرهنگ شهروندان آن است؛ ليكن فرآيند شهروند‌سازي را تحت تاثير قرار داده و مي تواند باعث تدوين معيارهاي مرتبط با مشاركت و قضاوت نزد ناظران و ساكنان گردد.
هويت شهري را بايد نوعي هويت جمعي به حساب آورد كه البته با عنوان هويت محله اي و شهري زماني معني دار خواهد بود كه تبلور عيني در فيزيك و محتواي شهر داشته باشد؛ به شرطي كه هنجار هويت درست فهميده شود. هویت معيار رشد است. به عبارتي ديگر وقتي يك شهر يا جامعه رشد مي كند، بخشي از صفات هويتش در جريان رشد تغيير مي كند و ساماندهي جديدي مي يابد. در اين ساختار بايد هويت شهري به عنوان يك معيار براي توسعه و عاملي براي ارتقاي كيفيت محيط مطرح شود تا بتواند زمينه هاي مشاركت و امينت افراد را فراهم كند.
   
  هویت محله ای و فرهنگ ایرانی  


  شهر حاصل تکامل تاریخی و طبیعی جوامع زیستی انسان است . و در مکانی طبیعی قرار دارد . از این رو هویت یک شهر با پیرامون آن آمیخته است .
از پیدایش نخستین شهرها در جهان حدود ده هزار سال می گذرد . این شهرها با آغاز انقلاب کشاورزی ایجاد شدند . در پی تحولات فناوری و سازماندهی تولید کشاورزی ، انقلاب شهری دوم از حدود پنج هزار سال پیش ایجاد گردید . بطوریکه دولت ها شکل گرفتند و دولت شهرها و امپراتوری ها پدید آمدند و بدین ترتیب انواع حقوق شهروندی نیز تعریف شد ، که البته در تمامی آنها شهروند به عنوان تابع دولت محسوب می شد و به هیچ وجه معنای امروزی جامعه  وجود نداشت .
در جامعه امروز شهری، برای دستیابی به توسعه پایدار شهر ، محلات بنیادی ترین عناصر شهری و حلقه واسط بین شهر و شهروندان می باشند . از گذشته های دور محله های شهرها در شکل دهی و سازماندهی امور شهری جایگاه ویژه داشتند . هر محله با ارایه خدمات روزمره مورد نیاز خود و با ایجاد نمادهای محله ای و ویژگی های خاص موجب می شد ساکنان آن نوعی احساس تعلق و نوعی هویت داشته باشند تا جایی که هر شهروند با نام محله ای که در آن می زیسته شناخته می شد .
با تحولات سریع دوران معاصر ورود به مرحله گذار و تغییر زیربناهای معیشتی و روابط اجتماعی ، این فعالیت به هم ریخت . در گذشته جهت مدیریت آبادانی ، پاکسازی و ایجاد امنیت و ... از اهالی محله مشارکت می خواستند و در تمام مسایل مربوط به محله ، نقش شهروندان حایز اهمیت بود .
ولی به مرور این نقش از مردم برداشته شد و ساکنان محله ها از هویت خاص محله خود تهی شدند . در چین وضعیتی شهروندان خود را منفعل و جدا از محله و شهر احساس می کردند و همچنین مسایل شهر در غیبت شهروندان اداره می شد .
در این بین محله ها و شهر وضعیت نا پایداری می یابند و تعهد در این جامعه به عنوان فرصتی برای با فضیلت شدن و خدمت به جامعه تلقی نمی گردد.
بنابراین محله رکنی است مابین خانواده و شهر . محله از خانه های مجاور هم در یک فضای جغرافیایی خاص تشکیل می شود و خانواده نسبت به محله مسکونی خود احساسی مشابه خانه مسکونی خود را دارد و با ورود به محله خود را در یک محیط آشنا و خودی مثل خانه می بیند. محله از تجمع و به هم پیوستگی ، معاشرت نزدیک ، روابط محکم همسایگی و اتحاد غیر رسمی میان گروهی از مردم به وجود می آید.
 به طور کلی باید گفت زیست شهری ایرانیان در سه لایه متقاطع صورت می گیرد . خانه مسکونی ، محله شهری ، شهر . یافته ها ، آموزه ها و تجربه های علمی نشان می دهد استوار ترین و پرشور ترین فضای زیستی شهروندان محله ها می باشند.
چرا که بررسی ها نشان می دهد انسان ایرانی بیش از آن  که در گستره خانه یا گستره بازار و پهنه فراگیر شهر حضور داشته باشد ، در محله خود حضور و عینیت داشته است .
پیش از این جمعیت محله ها از کسانی تشکیل می شد که از جهت شغل یا اعتقادات دینی و یا سابقه قومی بسیار به یکدیگر شبیه بودند و به اصطلاح به فرهنگ مشترکی خو گرفته و از هنجارهای آن پیروی می کردند.


بطور کلی ویژگی مهم و مثبت محله داشتن نوعی روح جمعی بود که مظاهر آن وحدت و پیوستگی افراد به یکدیگر و احساس یگانگی و نیز آمادگی برای مساعدت و همکاری در راه حفظ شعار محله و بهبود اوضاع آن بود .
متأسفانه برای تحولات سیاسی دو قرن اخیر و پدید آمدن ملت در برابر دولت و مرکزیت آن و دگرگونی اقتصادی و اجتماعی مانند : مهاجرت ، به وجود آمدن شهرهای بزرگ و نفوذ پذیری فرهنگ غربی و ... محله رفته رفته ساختار و کارکرد های دیرینه خود را از دست داد و به « منطقه » یعنی واحدی که دولت برای اجرای برنامه های خود بر ساخته است ، تبدیل شد .
در چنین جمعی افراد با داشتن فرهنگ ها و عادات و آداب گوناگون و ... برحسب اتفاق در کنار یکدیگر سکنی گزیده و خود را در برابر دولت و نسبت به آن طلبکار می دیدند . در واقع ساکنان مناطق جدید به جای آنکه مانند محله قدیم ، خود را در امور آن سهیم و در برابر پیشامدها مسؤول بدانند ، از دولت می خواهند که همه مشکلات را حل کند
 از آنجا که خانواده  نخستین نهاد و کانون فرهنگ ساز و منش آفرین در هر جامعه ای  محسوب می شود  لذا .انسانها خواه ناخواه به این مرزها و رده ها وابسته و پایبند می باشند . این وابستگی هنگامی بیشتر نمایان می گردد که هر یک از این عرصه ها مورد تعدی و تازش بیرونی قرار گیرد .
البته وابستگی به این عرصه ها با افزایش راه و وسعت آن در تقسیم رده بندیها پیوندی عکس دارد . بر پایه این نظریه انسانها به خانواده و پس از آن به محله ، شهر ، کشور و ... بیشترین وابستگی را دارند . این وابستگی به محله در گذشته بسیار عمیق تر و کارساز تر بوده است ، بطوریکه ساکنین یک محله در صورت مشاهده تخریب و یا از بین رفتن منابع محلی به جنگ و ستیز یا مقاومت می پرداختند .
به واقع،  محله هميشه تداعي گر وجود زنجيره اي از خانواده ها با بسياري از ويژگي ها و بازخوردها و ارزش هاي فرهنگي نسبتاً مشابه در حيطه جغرافيايي با بافت و محدوده مشخص است.
  از يك نگاه، محله مي تواند خود يك شهرك باشد. زماني كه وسعت يك محله به طور قابل توجهي افزايش مي يابد، شاهد پديد آمدن و تولد واژهها و مفاهيمي همچون پايين محله، بالامحله، محله اصلي، محله جديد و نظاير آن مي شويم.

 بيشتر مقوله هاي مربوط به هويت در محله ها بازسازي مي شود، مفهوم محله به عنوان واحد پايه و اوليه سازمان، كالبدي از فضاي ساختاري شهر است. اين واحد از تجمع پيوستگي كم يا زياد، معاشرت نزديك، روابط محكم همسايگي و اتحاد رسمي ميان گروهي از مردم به وجود مي آيد. اغلب در محله هاي شهري كيفيت واحد فيزيكي منطبق با رفتارهاي اجتماعي بوده و از اين رو هر محله واحد مشخصاتي جدا از ساير محله هاي شهري دارد.
   
    
    محلات در گذشته صرف نظر از حجم و وسعت محله حدود عرفي خاصي داشته كه براي ساكنان آن مشخص و قابل شناسايي بوده است و هويت اكثر افراد با محلات شناخته مي شده و اهالي آن نسبت به محله و متعلقات آن تعصب داشته اند.
   
   
    شالوده سازماندهي كالبدي- اجتماعي در شهرهاي قديم بر نظام محله بندي و سلسله مراتب تقسيمات آن  بازار و مركز شهر ، محله ، كوي و... استوار بوده كه هم به روابط اجتماعي و اقتصادي شهر و هم به روابط اداري، ارتباطي و خدماتي شهر، سازمان مي داده است.
از طرفی در محله هاي قديمي به ويژه محله هاي طبقه كم درآمد، ارتباط همسايگان با حس تعاون و همياري بيشتر بوده و ارتباط در چنين محله هايي از طريق مراكز مذهبي، باشگاه هاي ورزشي، قهوه خانه ها و كوچه ها صورت مي گيرد، اما در محله هاي مختص سكونت طبقه پر درآمد، روابط همسايگان تضعيف شده و كمتر به آن احساس نياز مي شود. در محله هاي قديم عمده زمان ساكنان محل، در كوچه و خيابان مي گذرد و براي ساكنان آن محيط محله بيش از فضاي داخلي خانه رضايتبخش بوده است ولي امروزه خيلي از ساكنان در چارچوب خانه خود محصور شده و ديگر از آن محله هاي قديمي خبري نيست.

هویت فرهنگی  و اجتماعی
هویت فرهنگی و اجتماعی در تداوم حیات اجتماعی انسان نقش مهمی را در انجام وظایف و مسئولیتهای اجتماعی و شهروندی ایفا می کند . هویت فرد در گرو برایند متناسب و مناسبی از سایر هویتهای وی از جمله هویت فرهنگی و اجتماعی است . هویت اجتماعی و فرهنگی نیز در گرو برخورداری از شرایط مناسب زیستی به ویژه زندگی اجتماعی و فرهنگی محله ای  است . به گونه ای که بتواند منشاء خاطره برای فرد گردد.
احساس تعلق اجتماعی نیز مبنای احساس مسئولیت و به دنبال آن مشارکت در توسعه شهری و منطقه ای است.
 به طور كلي عوامل محيطي نه تنها در زندگي مادي انسان ها اثر مي گذارند، بلكه در طرز تفكر و نگرش هاي آنها نيز مثثر واقع مي شوند و زمينه شكل گيري فرهنگ ها را در اين رابطه به وجود مي آورند كه از محيطي به محيط ديگر متفاوت است.

 محله و تعلق اجتماعی
محله های شهری یکی از کانون های خرد و ملموس شکل گیری هویت های فرهنگی و تعلق اجتماعی هستند . ارزش ها و هنجارهای محله ای نخستین برخورد ملموس افراد با هویت فرهنگی را شکل می دهند و اغلب به صورت مناسبات رویاروی ، حس تعلق اجتماعی را تقویت می کنند .
در محله عمده زمان ساکنان محل در کوچه و خیابان می گذرد و برای ساکنان آن محیط محله بیش از فضای داخلی خانه رضایت بخش است .
اغلب در محله های شهری کیفیت واحد فیزیکی منطبق با رفتارهای اجتماعی است . از این رو هر محله واحد مشخصاتی جدا از سایر محله های شهری است .
استفاده از مؤسسات محله مثل مراکز مذهبی ، باشگاه ، قهوه خانه به مردم امکان می دهد که خود را در یک محدوده کاملاً مقید احساس کرده و در نتیجه تعلق بیشتری نسبت به محله مسکونی خویش پیدا کنند؛ چرا كه اجتماع شهري باعث مي گردد كه كنش متقابل اجتماعي و جامعه مدني شكل گيرد و واحد مكاني كه اين كنش ها عمدتاً در آن شكل مي گيرد محله مي باشد.. بنا بر آنچه گفته شد پس می توان محله را یک واحد فیزیکی و اجتماعی به شمار آورد .
در میزان احساس تعلق محله ای عامل وسعت نقش اساسی دارد . هر اندازه سهولت دسترسی به مؤسسات عمومی و تجهیزات محله ای با پیاده روی امکان پذیر باشد ، در این فرایند احساس تعلق به محله افزایش می یابد
هر اندازه که دسترسی به نیازهای روزانه و تغییرات شهری با اتومبیل صورت گیرد و فاصله حرکت بیشتر باشد به همان اندازه احساس هویت و تعلق اجتماعی به شهر کاهش می یابد .        
 بنابراين توجه به بعد اجتماعي محله قلمروهاي اجتماعي و غيركالبدي يكي از ضروريات محيط قابل زيست شهري است و ايجاد عناصر كالبدي كه بتوانند مرزهاي قلمرويي اجتماعي را هر چه بيشتر متبلور سازد، مي تواند به ساماندهي بيشتر كنش هاي متقابل در اجتماع انساني منجر شود
با این حال هر چند که  احياي مراكز هويت محله اي از نيازهاي اجتماعي يك شهر است و براي جذب مردم به فضاي اجتماعي محله بايد شاخص هاي امنيتي، دسترسي، پياده، نظارت و انجام مراسم جمعي و آييني در فضاي شهري وجود داشته باشد ولي امروزه متاسفانه  گسترش شهرنشيني و عدم ساماندهي معابر و شبكه بزرگراه ها موجب گسست محله هاي فرهنگي مشابه شده و در نتيجه به قطع ارتباط محله ها منجر گشته                                                               است.
 بدون تردید هويت  و مشاركت بخشی  اجتماعي محله اي به عنوان يكي از زيرساخت هاي ساختاري- كالبدي داراي اهميت است. ادامه حيات شهري دليل بر اهميت محله در تكامل اجتماعي-رواني شهرنشينان است، بنابراين محله تبلور كالبدي اجتماع ومرز هاي آن تبلور حريم ها و قلمروها است.
شهرگرايي جديد در پي تلاش به آميختگي اجتماعي، محيطي و مكاني است و يكي از عناصر مهم شهرگرايي جديد محله و محله گرايي است. به طوري كه اصول به كار رفته در طراحي يك محله شهري بايد براي كل شهر به كار گرفته شود.
   مقايسه شهرهاي گذشته با امروز نشان مي دهد كه شهرهاي گذشته داراي ساختاري بسامان بوده و هويت محله اي را تقويت مي كرده است، اما شهر هاي جديد ابتدا ساختار شهر را با شهرك هاي مسكوني، برج ها و آپارتمان ها كه جمعيت را از اقصي نقاط ايران در آن ساكن كرده است، تعريف مي كند.
همين موضوع باعث از بين رفتن محلاتي كه شهروندان در سايه آن احساس امنيت و آرامش مي كردند، شده است. <به قول اولسون 19633 ، Olson اگر محيطی، به  تغييرات زيادي دچار گردد ، قاعدتا برخي نسبت به هنجارهايي كه در آن محيط  از آن پيروي مي كردند، احساس پايبندي نكرده و هرج و مرج و آشفتگي رخ مي دهد.
 بنابراین در چنين محيط هايي به ميزان دوري آحاد جامعه از ارزش هاي معنوي و معطل ماندن اصول مربوط، زمينه انواع ناهنجاري هاي اخلاقي و اجتماعي فراهم مي شود.
در شهرسازي و شهرنشيني دوران جديد، به دليل تسلط اقتصاد صنعتي و وسايل حمل و نقل ماشيني و گسترش وسيع ابعاد كالبدي شهر، مقياس هاي انساني تا حدود زيادي اعتبار خود را از دست داده است و محله كه يك سلسله مراتب كاملاً نظارتي و مشاركتي است  بدون مديريت حقوقي گشته است.
اگر با دقت بیشتری به وضعیت محله های مختلف ، که به دلیل گسترش سریع و بدون مطالعه شهر دچار دگرگونی شده اند بیندازیم ، به این نتیجه می رسیم که محله ها در گیر و دار این تحولات دچار تغییراتی شده اند که در نهایت به از دست رفتن هویت آنها و در نتیجه کاهش تعلقات فرهنگی – اجتماعی شهروندان به آنها ختم شده است .
شاید بتوان عدم مشارکت با مدیریت شهری توسط شهروندان ، در حل مشکلات شهری را از نتایج ، از بین رفتن تعلق خاطر ساکنان محله ها به آنها دانست . و همین نتیجه گیری کافی است تا به مشکلات فرهنگ سازی برای بسیاری از طرح هایی که به مشارکت شهروندان نیاز دارند پی ببریم .

 معنا بخشیدن شهروندان به محله ها
موضوع معنا بخشیدن به محله مسئله ای است که به ساخت های اجتماعی بر می گردد . در شهر بزرگی مثل مشهد ، اجتماع به شدت بیگانه است ، اجتماع متشکل از مردمانی است که حیطه آنها حیطه فردی است و حیطه همگانی و عمومی نیست ، بطوریکه شهروندان با هم بیگانه اند .
در گذشته در شهر سازی سنتی ایران عرصه های عمومی مثل مسجد و میدان و ... وجود داشتند که همه از آن یا از کنار آن عبور می کردند و چنین فضایی قابلیت ویژه ای برای شکل گیری اجتماعات فراهم می کرد . اما امروزه چون این معنا وجود ندارد این فضا ها نمی توانند همچون گذشته در محله ، خود را تعریف و جایگاه حقیقی خود را پیدا کنند .
بنظر می رسد مهمترین راهکار ساخت این معنا در محله ها ، بهره گیری از مشارکت مردم است . اگر نظام برنامه ریزی در عملکرد حوزه شهری ، به مردم اجازه دهد که عرصه های عمومی خود را شکل دهند ، بدون تردید عرصه های عمومی تشکیل می شود و فضاهای متناسب آن ساخته می شود .
جامعه به مشارکت مردم نیاز دارد ، اما تا بستر مشارکت وجود نداشته باشد ، نهاد های مشارکت شکل نمی گیرد . بنابراین برای زمینه سازی مشارکت مردم نخست باید آنها را به عنوان یک فرد به رسمیت شناخت و سپس آنها را با مسؤولیت ها و وظایف شهروندی آشنا نمود و با ایجاد ساز و کارهایی همه مردم را درگیر کرد تا مشارکت واقعی شکل بگیرد و مردم در سرنوشت محله و کوچه خودشان شریک شوند .
هم چنین در این زمینه لازم است نگاه مديريتي از تصميم گيري براي مردم به تصميم گيري با مردم تغيير يابد و در نهايت تصميم گيري توسط مردم انجام پذيرد و حوزه هاي خصوصي از تعرض در امان مانده و به بسط حوزه عمومي با پشتوانه مردمي توجه شود. که اين امر به از هم گسيختگي روابط ميان شهروندان و مديران اجرايي کم کم خاتمه مي بخشد و زمينه بهره گيري از شراکت مردم و برقراري حاکميت شهروندان به جاي حکومت متمرکز مديران را فراهم مي سازد. هرچند که هم اکنون در قانون اساسي براي افزايش مشارکت مردم و دخالت موثرتر آنها در امور کشور و با توجه به سياست عدم تمرکز بر تشکيل شوراهاي اسلامي تاکيد شده است. اين قانون از شورا به عنوان يکي از ارکان تصميم گيري در اداره امور کشور در کنار سه رکن ديگر نام برده و بر تشکيل شوراي شهر و محل نيز تاکيد کرده است.

هویتی برگرفته از ساختمانهای بزرگ و کوچک 
همانطور که در بالا نیز گفته شد هويت شهري زماني معني دار خواهد بود كه تبلور عيني در فيزيك شهر داشته و در واقع كالبد بيروني و فيزيك شهر نمادي از هويت شهري باشد، ولي متاسفانه امروزه بسياري از شهرهاي بزرگی چون مشهد برگرفته از هويت شهروندان شده ، چنانچه  اين موضوع نشان مي دهد این شهر از هويتي غير قابل تعريف برخوردار گشته است  كه مشخص كردن اين مقوله ها و مولفه اي آن براي خود كارشناسان شهرداري  نیز مشكل است.
هويت اساسا واژه اي خنثي است كه در اين راستا نمي توان گفت مشهد شهري بي هويت است چرا كه همه آنچه مشهد را از ساير شهرها جدا مي كند، هويتش است، ولي اين هويت را چگونه مي توان تعريف كرد درحالي كه هويت شهروندانش برگرفته از ساختمان هاي بزرگ و كوچك آن شده است.
امروزه اکثر كلان شهرهاي ايران و سازه هاي شهري آنان را ، مي توان سازه هايي بدون هويت ناميد و اين سازه ها، برپايه جهت گيري هايي در تلاش هستند به كلان شهرهاي ايران، ظاهري مدرن بخشد، اما تجربه نشان مي دهد كه نه تنها اين كلان شهرها مدرن نشده اند، بلكه از وجه سنتي دلپذير خود نيز تهي گشته اند.
بايد گفت شهر با تكيه بر هويت وجودي خود كه منحصر به آن است، بايد در مسيري حركت كند كه برآمده از ويژگي هاي مثبت آن است؛ نه در مسير تخريب خود بر اند و نه تن به سكون دهد.
مسلما ساختمان ها و بناهاي تاريخي محله ها ، نشان از طرز زندگي، كيفيت زندگي، آداب و رسوم، عقايد، ارزش ها، هنجارها و بالاخره، فرهنگ هر جامعه اي دارد.
اين بناها در هر محله و شهري، هويت و شناسنامه مردم آن ناحيه را تشكيل مي دهند و در نقش يك عامل هويت ساز، بيانگر چيستي و كيستي يك جامعه يا يك شهر بوده و نمادي از هويت هر محله تعريف شده است.  در اين راستا اگر اين بناها به صورت يادمان در آيند، شهروندان با ديدن آنها از مسير نياكان و پدران خود آگاه مي شده و مردم به وسيله اين ميراث مي توانند جايگاه خود را در جامعه امروزي تعريف كنند، ولي متاسفانه آمارها نشان مي دهد امروزه در اثر گسترش ساخت وساز های شهري نصف بيشتر اين بناها از بين رفته است و اين موضوع تهديدي بر هويت تلقي مي شود.
  بي اهميتي به اين آثار كه بخشي از هويت ملي است، بي اعتنايي به ريشه ها، ارزش ها و اصالت هاي فرهنگي، هنري و تاريخي را بدنبال خواهد داشت و تهي شدن شهر از سنت، تهي شدن حافظه اجتماعي از هويت است.
بسياري از كارشناسان شهري بر اين عقيده هستند كه نماي ظاهري محله بايد به نوعي كالبد فرهنگي هر شهر محسوب شود، به طوري كه هر تازه واردي كه وارد محله مي شود، اوضاع فرهنگي آن محله را مورد سنجش قرار دهد ولي متاسفانه امروزه پيكره شهرها به گونه اي ساخته شده اند كه با هيچ اسلوب و اصول رفتار انساني سازگاري نداشته و ناهمگن اند؛ در نتيجه شهري با آپارتمان هاي در اندازه هاي كوچك و مشابه ساخته شده است كه هويت ايراني نداشته و نمي تواند هويت جمعي و محله اي را تقويت كند.
در كنار اين موضوع با اينكه گروه هاي تعريف شده اجتماعي با قلمرو مشخص، محيط فيزيكي معين و كنش هاي متقابل كاركردي و اجتماعي و هويت تعريف مي شوند، ولي هنوز هم با گذشت سال ها در شهری چون مشهد يك طرح جامع كارآمد كه بتواند بر اساس خصوصيات فرهنگي همان ساكنان، محله ها را طراحي كند، وجود ندارد كه اين موضوع باعث نابودي هويت شهري شده و در نتيجه موجب بروز آشفتگي هاي توسعه شهري مي شود.
هم اکنون متاسفانه بيشتر ساختمان هاي شهرهاي بزرگی مثل مشهد الگو گرفته از طرح هاي اروپايي است كه در اين مورد بايد گفت براي ارتقاي هويت آنها نياز به استانداردهاي ديگر شهرها نیست، چرا كه اساسا در قرن 21 هيچ استانداردي در شهرسازي موجود نیست  كه بتوان بر آن تكيه كرد. هيچ شهري نمي تواند استاندارد خود را به ديگر شهرها تحميل كند.
با تحليل معناي روانشناختي فضا براي افراد و گروه ها، مي بينيم كه چگونه مكان هاي متفاوت هويت متفاوتي دارند. درك اينكه مردم فضا را چگونه در مي يابند و از آن استفاده مي كنند كمك مي كند تا برنامه ريزان به سمت حفظ وتقويت هويت محلي متوجه شوند.
به طور کلی بايد گفت اگر شهر ها از نظمي دروني در رابطه با محيط اطراف خود برخوردار بودند، صاحب هويتي مي شدند كه به آساني قابل شناخت بود، اما در حال حاضر تاثير نيروها بر شكل به جاي آنكه مستقيم باشد، حاشيه اي و بهم خورده است.
  هم اکنون آنچه به شهر هويت مي‌بخشد وابسته به برداشت‌هايي است كه ساكنان شهر از محيطاطراف خود دارند؛ بدين معني كه مفهوم هويت با كيفيت زندگي در شهر ارتباط دارد. شهراز 2 بخش كلي تشكيل مي‌شود؛ حوزه خصوصي و حوزه عمومي زندگي. در شهر مشهد به‌علتاينكه اهميتي كمي، به نسبت جمعيت ساكن در آن، به حوزه عمومي داده شده است، گاهيبه‌نظر مي‌رسد كه حوزه عمومي تكه‌هايي باقيمانده از حوزه خصوصي است كه هيچ معنا ومفهومي را به ذهن متبادر نمي‌كند. چنين به‌نظر مي‌رسد كه فضاهاي شهري زندگي مانندميدان‌ها، خيابان‌ها، پارك‌ها و... در ميان متوليان خصوصي زندگي شهري، به فراموشيسپرده شده‌است!  به عبارت دیگر در فضاهاي شهري ما، اول ساختمان‌هاساخته‌مي‌شوند و بعد آنچه باقي مي‌ماند، فضاهاي شهري است! در اين صورت چطور مي‌توانبه زيباسازي فضايي كه بدون تعريف خاصي ايجاد شده، پرداخت؟

http://shahrebehesht.ir/tabid/61/View/Detail/id/1563/Default.aspx
 
 

          روش تحقيق كيفی

كاترین مارشال، گرچن ب، راس‌من، ترجمه علی پارسائیان، سید محمد اعرابی، تهران، دفتر پژوهش‏های فرهنگی، 1377.
 _________________________________________

كتاب روش تحقیق كیفی شامل هفت فصل است:

كلیات؛ محتوای تحقیق؛ چگونگی انجام تحقیق؛ روش جمع‏آوری داده‏ها؛ ثبت، مدیریت و تجزیه و تحلیل داده‏ها؛ مدیریت منابع و زمان و دفاع از ارزش‏ها و منطق تحقیق كیفی.
هدف اصلی كتاب آن است كه دربارة شایستگی و مفید بودن روش تحقیق كیفی صحبت كند و نشان دهد كه چگونه می‏توان یك موضوع تحقیق كیفی را ارائه نمود.

كتاب هم‌چنین به این نكته می‏پردازد كه چگونه باید دیگران (برنامه‏ریزان اجتماعی، سیاست‌مداران،‌ مجریان برنامه‏های پژوهشی، دولت و … )را در مفید بودن و انجام یك تحقیق كیفی متقاعد نمود و در مراتب بعدی، بیان می‏كند كه برای انجام تحقیق كیفی باید چه مرحله‏های مشخصی را گذراند و چه اصولی را باید رعایت كرد. به عبارت دیگر به پژوهش‌گرانی كه می‏خواهند با استفاده از روش كیفی درصدد درك و حتی تغییر یك پدیده بسیار پیچیده اجتماعی و فرهنگی و … برآیند، راه‌كار‏هایی ارائه می‏دهد. گرچه در كتاب فوق در مورد انواع روش‏های كیفی بحث شده لیكن قصد اصلی نه توضیح دقیق دربارة هریك از شیوه‏های تحقیق كیفی بلكه تشریح فرایند طرح‏ریزی و جریان اصلی تحقیق كیفی بوده است.
می دانیم روش تحقیق كمی و یا تجربی از جمله شیوه‏های تحقیقاتی است كه در جوامع مختلف پیشینة طولانی دارد. این شیوه، روش‏ جا‌افتاده و تعریف شده‏ای است كه پژوهش‌گران برای انجام بسیاری از تحقیقات ازجمله تحقیقات اجتماعی وفرهنگی از آن استفاده كرده و می‏كنند. پژوهش‌گران دلیل استفادة نسبتاً زیاد از چنین شیوه‏ای راتعمیم‏پذیری، آسان بودن، سرعت در نتیجه‌گیری، وقت‏گیر نبودن و مورد تأیید مجریان و برنامه‏ریزان مختلف قرار گرفتن و … بیان می‏كنند لیكن می‏دانیم كه‌جهت انجام تحقیقات بسیار پیچیده، خاص و ویژه و نیز امور و مسایلی كه بیشتر صورت ناشناخته، مبهم و پنهانی دارند، هم‌چنین تحقیق بر روی افراد و مكان‏های خاص و نیز انجام برخی از مطالعات مقایسه‏ای و تطبیقی و … شیوه‏های كمی چندان مناسب نبوده و عملاً پژوهشگران را یا به نتیجه نمی‏رساند و یا اگر هم نتایجی درپی داشته باشد این نتایج چندان دقیق و مستدل نیستند. از این‏رو در كنار شیوه‏های كمی استفاده شده به ‏كاربردن شیوه‏های كیفی برای انجام تحقیقات ژرف و عمیق و نیز كاربردی پیشنهاد می‏گردد.
البته پژوهش‏های كیفی به نسبت تحقیقات كمی،‌ ‌گسترة كمتری داشته و انجام آن‏ها با مشكلات بسیاری از جمله مقاومت مسئولین، تعمیم‏پذیری نسبی، محدود بودن، سخت و وقت‏گیر بودن و … روبه‏‏روست.
وجود مشكلات فوق در انجام تحقیقات كیفی، در بسیاری از كشورها مطرح بوده لیكن برخی از جوامع بالاخص در كشورهای پیشرفته توانسته‏اند تا حد زیادی این  مشكلات را مرتفع كرده  و با ارائة تعریف دقیق و اصولی نسبت به چنین شیوه‏هایی راه را بر انجام پژوهش‌های كیفی گشوده و پرداختن به آن‏ها را تسهیل نمایند. البته در برخی دیگر از جوامع نظیر كشورهای در حال‌توسعه، آهنگ این جریان كند است، به طوریكه جایگاه واقعی چنین تحقیقاتی به صورت دقیق مشخص نشده است. ایران از جمله كشورهایی است كه به دلیل عدم شناخت، نبود امكانات و شرایط لازم و كافی و نیز وجود موانع مختلف از جمله موانع ذهنی، علمی و مالی از سوی مراكزی كه دست به انجام تحقیقات می‏زنند [نظیر كمیته‏های تحقیقاتی در دانشگاه‏ها و سازمان‏ها] مراكز بودجه‏گذار وسازمان‏هایی كه منابع مالی تحقیق را تأمین می‏كنند ،‌ هم‌چنین سردرگمی‏ها و عدم تعریف درست از چنین تحقیقاتی هنوز نتوانسته است به صورت دقیق و آشكار جایی برای چنین روش‏هایی باز نماید به طوری‌كه نبود، كمبود ویا عدم استفاده صحیح از این روش‏ها  به طور كامل به چشم می‏خورد.
كتاب روش تحقیق كیفی، به وجود چنین مشكلاتی برسرراه پژوهش‌گرانی كه تمایل به انجام كارهای كیفی و عملی دارند ونیز قصد دارند تا وارد جامعة مورد تحقیق شده و از نزدیك و بسیار عمیق به مطالعه و بررسی افراد و رفتارها و رویكردهای آنان بپردازند اختصاص دارد. در این كتاب با ارائة یك راهنمای عملی و مفید به پژوهش‌گران آموخته می‌شود چگونه چنین مشكلاتی را از سر راه خود برداشته و یا آن‏ها را تسهیل  نمایند و این‌كه چگونه یك طرح تحقیقاتی كیفی و جامع طراحی نموده و سپس نظر مسئولین امر را جلب نمایند.
در حقیقت، تحقیق كیفی انجام عملی تحقیق در دنیای واقعی است و بسیار ظریف و عمیق مسایل را مورد شناسایی قرار می‏دهد. با استفاده از این روش می‏توان پیچیدگی مسأله‏های اجتماعی را شناسایی كرده، به نتایج غیر منتظرة سیاست‏ها پی برد. هم‌چنین با به‏كارگیری این روش در تحقیقات می‏توان هرچه بیشتر شرایط را واقعی نمود و از شرایط تصنعی و غیر واقعی (اتفاقی كه بیشتر در تحقیقات كمی رخ می‏دهد)، فاصله گرفت. دامنة ارزش روش تحقیق كیفی تا به آن‏جا كشیده می‏شود كه انواع تحقیقات زیر را در برمی‏گیرد.
1. تحقیقی‌كه لازم است برای كسب اطلاعات مربوط به آن در گردابی از پیچیدگی‏ها و فرایندها غوطه‏ور شد.
2. تحقیقی‌كه دربارة  نظام‏های نوآور یا پدیده ناشناخته (یا كمتر شناخته شده) است.
3. تحقیقی‌كه‌ در آن‌پژوهش‌گر می‏كوشد تا محل وعلت متفاوت بودن سیاست و جنبه‏های اجرایی (گفتار و كردار مقامات) را كشف كند.
4. تحقیقی كه درمورد روابط غیر رسمی و بدون ساختار بین فرایندهای سازمانی است.
5. تحقیقی كه دربارة شناخت علت مغایر بودن هدف‏های ابراز یا اعلان شدة سازمان با هدف‏های واقعی است.
6. تحقیقی كه نتوان آن را به سبب مشكلات اجرایی یا مسایل اخلاقی به شیوة تجربی به اجرا درآورد.
7. تحقیقی كه متغیرهای آن هنوز ناشناخته مانده‏اند. تحقیق كیفی در رشته‏های مختلف چون علوم اجتماعی، علوم تربیتی، مدیریت و برنامه‏ریزی وبه طور كلی علوم كاربردی ‏می‌تواند مفید واقع شود.
برخی از شاخه‌های علمی تا كنون بر روش كیفی تأكید داشته‌اند و به این ترتیب نام خود رابه روش‌های كیفی مختلفی داده اند از جمله:
1ـ رفتارشناسی انسانی : در این روش سعی می‏شود تا انواع رفتار انسان‏ها شناسایی و درك گردد. داده‏ها از مجرای مشاهده وتجزیه و تحلیل مقادیر كمی جمع‏آوری شده كسب می‌شوند و گاهی ازضبط صوت و فیلم در آن استفاده می‏شود.
2 ـ روان شناسی : به رابطة  متقابل انسان و محیط درشكل دادن به رفتار توجه می‏كند. در این روش بر داده‏های ورودی مشاهده تأكید شده و در مواردی هم از نوار و ضبط صوت استفاده می‏شود. هدف اصلی روش كیفی در این‌جا شرح یا توصیف این گونه رفتارها و تجزیه و تحلیل اثراتی است كه عوامل محیطی بر این رفتارها می‏گذارند. 
3ـ مردم‏نگاری كل‏گرا : در این روش فرهنگ انسانی نقش اساسی دارد و این همان‌چیزی است كه پژوهش‌گران در اجرای روش مربوطه درصدد شرح، توصیف و تجزیه و تحلیل آن برمی‏آیند. پژوهش‏گران روش مزبور كوشیده‏اند تا با به‏كارگیری روش مشاهده مشاركتی ، داده‏هایی را جمع‏آوری نموده و سپس بدین وسیله دیدگاه‏های افراد مورد تحقیق را مستند سازند.
4- انسان‏شناسی شناختی  (انسان‏شناسی مبتنی برتفسیر مقوله‌های شناخت): دراین‌جا ، اساس براین فرض گذارده می‏شود كه دیدگا‏های افرادی كه در تحقیق مشاركت می‏كنند بردو دسته است: الف) گروه‏هایی كه به شكل توجه می‏كنند ب)گروه‏هایی كه درصدد شناخت معانی و مفاهیمی بر‏می‏آیند كه به طور منظم بین افراد رد و بدل می‏شود. مصاحبه‏های آزاد و عمیق در این روش كاربرد بسیار دارد.
5ـ مردم‏نگاری ارتباطات : در این روش،‌ مردم‏نگار تحقیقات خود را بر پایة زبان‏شناسی گذارده و با توجه به روابط متقابل گفتاری و غیرگفتاری (با استفاده از روش مشاهده مشاركتی) داده‏هایی را جمع‏آوری و برای ثبت این روابط از فیلم و ضبط صوت استفاده می‏نماید.
6ـ كنش متقابل نمادین : دراین‌جا پژوهش‌گر می‏كوشد دریابد كه افراد مقصودشان از ایجاد ارتباط متقابل چیست و چه معنا یا برداشتی از این ارتباط دارند. مشاهدة مشاركتی و مصاحبة عمیق در این روش به كار می‏روند.
پژوهش‌گران دیگری چون جامعه‏شناسان، روان‏شناسان اجتماعی، جرم‏شناسان، متخصصان مردم‏شناسی و انسان‏شناسی، دانش‌مندان علوم سیاسی و برنامه‏ریزان و… می‏توانند از شیوه محققین كیفی به منظور انجام تحقیقات خود سود جویند.
از بین مجموع علوم فوق «انسان‏شناسی» یكی از مهم‏ترین شاخه‏های علمی به شمار می‌رود كه بخصوص نیازمند استفاده از روش‏های كیفی است چرا كه یك انسان‏شناس قبل از هرچیز محتاج ورود به میدان و مكان محققین و برخورد مستقیم و رویارو با عوامل و افراد موجود درآن‌جا است. انسان‏شناس باید همه چیز را از نزدیك مشاهده، لمس و حس كند تا از این طریق مسایل بسیار نهفته و پنهانی را دریافته و در نهایت به تبیین توضیح و نتیجه برسد. كتاب روش تحقیق كیفی گرچه توسط متخصصین علوم تربیتی نوشته شده است ولی راهنمای بسیار خوبی برای پژوهشگران انسان‏شناسی است.
در این كتاب چند نكته كلیدی و مهم به چشم می‏خورد كه مؤلّفین، ‌آن‌ها را بارها و بارها در بخش‏های مختلف كتاب مورد تأكید قرار داده‏اند و ما در این‏جا به آن‌ها اشاره می‏كنیم:
1ـ شایستگی و صلاحیت پژوهش‌گر: در تحقیق كیفی، پژوهش‌گرحكم یك ابزار یا وسیلة بسیار مهم را دارد كه حضور او در صحنة تحقیق، بخشی اصلی از تحقیق را تشكیل می‏دهد (در حالی‏كه می‏دانیم چنین امری در تحقیقات كمی به چشم نمی‏خورد) بنابراین، یك محقق از ابتدا تا انتهای تحقیق چه در بخش ملاحظات فنی نظیر تدوین جدول زمانی و طرح تحقیق، انتخاب میدان و مكان تحقیق ، طرح سؤالات ، حضور در بخش میدانی تحقیق چون مشاهده، مصاحبه و … جمع‏آوری داده‏ها و … چه در بخش ملاحظات انسانی نظیر مهارت در ایجاد رابطه با دیگران، جلب اعتماد افراد مورد تحقیق،‌ احترام گذاردن به هنجارهای جامعة مورد تحقیق،‌ حساسیت داشتن نسبت به مسایل و یا اصول اخلاقی، قدرت تحمل دیگران و گوش كردن به حرف آن‏ها،‌ وارد حریم خصوصی افراد نشدن و رعایت حد و مرزها و نیز پرهیز از پیش داوری و قضاوت در بارة رفتار افراد و … باید نقش و حضوری فعال داشته باشد به طوری‌كه بدون حضور او و یا حتی حضور كم‏رنگ او كاری صورت نگیرد.
2ـ مروری بر ادبیات: یكی دیگر از نقاط قوت كتاب تأكید بر جایگاه واقعی ادبیات و پیشینه‏های مربوط به موضوع پژوهش كیفی است كه توسط محقق صورت می‏گیرد. امروزه پژوهشگران، در انجام بسیاری از كارهای تحقیقاتی خود به ادبیات مربوط به موضوع پژوهشی مورد نظر توجه نمی‏كنند و یا حتی اگر به این نمونه‏ها مراجعه نمایند صرفاً آن‏ها را برای پركردن صفحات ویا صرف مرجع‏نویسی به صورت گزارش‏وار در پژوهش خود به كار می‏برند ولی كتاب روش تحقیق كیفی از منظری علمی و بارویكردی نو بر مبحث ادبیات و پیشینة تحقیق تأكید كرده است. این كتاب به پژوهشگران می‏آموزد كه چگونه باید تحقیقات پیشین را كه با پرسش اصلی پژوهشی در ارتباط است بررسی كرده و سپس آن‏ها را مورد انتقاد قرار دهند. این انتقادها سبب می‏شود كه مسأله مورد تحقیق به صورتی دقیق‏تر بیان گردد. در واقع پژوهش‌گر با مراجعه به زمینه و ادبیات تحقیق متوجه كسری‏ها و كمبودها در تحقیق‏های موردنظرشده و گرچه از یك طرف تلاش می‏كند تا از آن‏ها استفاده نماید لیكن از طرف دیگر درصدد برمی‏آید تا با رفع نقایص و كمبود‏های تحقیقات پیشین به شیوه‏های نو و بدیع و نیز اطلاعات جدید دست یابد.
3ـ انواع روش‏های كیفی: یكی از مشكلاتی كه امروز در انجام كارهای كیفی‏ با آن روبه‏رو هستیم، عدم شناخت آگاهی درست و صحیح در زمینه روش‏های مختلف انجام چنین تحقیقاتی است. گرچه در رشتة انسان‏شناسی بارها  برشیوه‌هایی به نام شیوة مشاهدة همراه با مشاركت و مشاهده مستقیم به عنوان روش‏های كیفی تأكید شده و بسیاری از محققین مردم‏شناس نیز این شیوه‏ها را در مطالعات خود به كار برده‏اند لیكن انواع و نمونه‏های دیگری از روش‏ كیفی وجود دارد كه دانش‌جویان كمترین میزان اطلاعات را دربارة آن‏ها داشته و یا برخی هیچ اطلاعی از این روش‏ها ندارند و كتاب حاضرضمن ذكر نام و تعاریف، این روش‏ها را باز می‌كند و ذهن مخاطبان را نسبت به آن حساس می‏نماید. استفاده از چنین روش‏هایی در تحقیقات كیفی می‏تواند بر عمق و غنای كارافزوده ودر واقع از این طرق می‏توان اطلاعات بسیار زیادی را كسب نمود.
در یك نگاه اجمالی این روش‏ها عبارتند از:

الف ـ روش‏های اصلی: شامل بررسی اسناد ـ مشاركت در تحقیق ـ مشاهده ـ مصاحبه عمیق (جامع)
ب ـ روش‏های تكمیلی: داستان‏سرایی، تاریخچه زندگی، تجزیه و تحلیل تاریخی، فیلم، ویدئو، عكس، حركت اندام، استفاده از فضا، روش‏های نامریی، روش‏پیمایشی یا پرسش‏نامه‏ای و نیز روش‏های تصویری و آزمون روانی.

5ـ انتخاب برگزیده‏های پژوهشی: از دیگر نقاط قوت كتاب از نمونه‏هایی از برگزیده‏های پژوهشی است. این برگزیده‏ها،‌ خلاصه‏ای از روند كار پژوهش كیفی را در هر مرحله توضیح می‏دهد به عبارت دیگر برگزیده‏ها برگرفته از كارهای تحقیقاتی بزرگ و مهمی هستند كه توسط محققین و دانشجویان در زمینه‏ها،‌ رده‏ها و بخش‏های مهم و مختلف تحقیق كیفی نظیر مقدمه و ارائة تحقیق، … مشاهدات، مصاحبات و … جمع‏آوری داده‏ها و نتیجه‏گیری و ارائة راه‏حل‏ها صورت گرفته‏اند. 
برگزیده‏های مزبور چون یك مرجع، ‌كتاب مرجع، كتاب راهنما، و یك الگوی عملی در اختیار خوانندگان و مخاطبان كتاب قرار داده می‏شود تا با استفاده از آن‏ها پژوهش‏گر با روند كار پژوهش كیفی آشنا شده و از این طریق بتواند ابهامات ذهنی خود را برطرف نموده و سپس در جریان واقعی كار پژوهشی قرار گرفته و به تحقیق بپردازد. از این رو به دانش‌جویان و افراد بالاخص انسان‏شناسی كه تصمیم دارند در آینده نزدیك وارد میادین تحقیقاتی شده و به صورت كیفی و كاربردی به مطالعة بسیاری از مسایل اجتماعی و فرهنگی بپردازند، توصیه می‏شود كه تمام برگزیده‏های پژوهشی این كتاب را مطالعه كنند.
6ـ سرانجام كتاب حاضر شیوة چگونگی و آماده سازی، تهیه و انجام و پایان یك تحقیق كیفی را برشمرده و توضیح می‏دهد و از خوانندگان می‏خواهد تا با در نظر گرفتن تمام این موارد به انجام كار بپردازند،‌ چه در غیر این‏صورت پژوهش از اصل و مبنای خود و نیز كیفی بودن خارج خواهد شد. در یك نگاه اجمالی این موارد عبارتند از :

چگونگی نوشتن طرح تحقیق، بیان مسأله و اهمیت موضوع، ارائه پرسش‏نامه‏های اصلی تحقیق، محدودیت‏های تحقیق، تعریف مسأله و اثبات آن، مروری بر ادبیات ذیربط، چگونگی طرح‏ریزی تحقیق، انتخاب مكان یا جامعه یا پدیدة مورد مطالعه، نمونه‏گیری از مردم،‌ رفتارها، رویدادها، فرایندها، نقش پژوهشگر، روش جمع‏آوری داده‏ها، ثبت، مدیریت و تجزیه و تحلیل داده‏ها و مدیریت منابع و زمان.
چنان كه اشاره شد كتاب روش تحقیق كیفی به عنوان یك كتاب راهنما می‏تواند اطلاعات جالبی را در اختیار علاقمندان قرار دهد ولی علیرغم كوشش‏های درخور و شایستة مؤلفان به نظر می‏رسد كه در برخی موارد (البته جزیی) انتقاداتی نیز بر این كتاب وارد است كه به آن‏ها اشاره می‏كنیم:
‏1ـ قرائت متن كمی دشوار و سنگین و بعضاً همراه با نوعی پیچیدگی و در برخی موارد توأم با ابهام است. البته به نظر می‏رسد كه این اشكال مربوط به بخش تألیف كتاب نبوده بلكه ترجمة كتاب در برخی از قسمت‏ها از شیوایی و روانی چندانی برخوردار نیست، به طوری‌كه گاه خواننده با خواندن متن، متوجه انقطاع و بریده بریده بودن مطالب می‏شود و در نتیجه فهم مطلب تا حدودی با مشكل رو‏به‏رو می شود.
2ـ یكی از بخش‏های اصلی مربوط به تحقیقات كیفی، بخش روش‏های كیفی است كه دانش و شناخت كامل و جامع در این زمینه به پژوهش‌گران كمك شایانی می‏كند در این كتاب گرچه مؤلفین محترم به ذكر نام و توضیحاتی دربارة این روش‏ها پرداخته‏اند ولی این توضیحات بیشتر به صورت خلاصه ارائه شده‌‏اند به طوری كه خوانندگان پس از كسب آشنایی با این شیوه‏ها جهت كسب اطلاعات جامع و دقیق‏تر باید به كتب دیگری در این زمینه‏ها مراجعه نمایند و این كتاب نمی‏تواند به تنهایی مشكل‏گشای آن‏ها باشد.  ( فرشته انصاری)

 

 

جای خالی تعریف در علوم انسانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

از الفباي اوليه‌ي فهم بشر اين است كه هر سخني موضوعي دارد. انسان‌ها از سخن بدون موضوع مشخص، با عنوان ناخوشايند «هذيان» تعبير مي‌كنند. وقتي كه گفتار و گفتگو از جنبه‌ي علمي و تخصصي برخوردار مي‌شود تعيين موضوع بيشتر اهميت مي‌يابد و نيازمند دقت‌هايي مي‌گردد كه بدون آن دقت‌ها، فاقد روح علمي مي‌گردد. تعريف صحيح موضوع، نشان مي‌دهد كه موضوع بحث علمي، شناسايي و تعيين شده است. در هندسه مي‌گوييم: موضوع هندسه «شكل» و «حجم» است. اين دو را يا مي‌شناسيم و يا به عنوان «پيش فرض» شناخته شده فرض مي‌كنيم و سپس به مسائل هندسي مي‌پردازيم. و در تعريف علم هندسه مي‌گوييم: هندسه علمي است كه ما را به احوال اشكال و احجام آشنا مي‌كند. اما اگر شناختن خود اشكال و احجام پيش از شناختن احوال‌شان، مورد نظر ما باشد، بايد قبل از تعريف علم هندسه به تعريف شكل و حجم بپردازيم و در چيستي شكل، چيستي حجم، بينديشيم.

چيستي زيبايي نيز از اين قبيل است. در تعريف «زيبايي» نبايد عناصر «علم زيبا شناسي» را دخالت داد. پرهيز از دخالت دادن عناصر يك علم در تعريف موضوع آن علم، سخت دشوار است به حدي كه مي‌توان گفت همه منطق‌ها يعني منطق هر علمي، در همين گلوگاه دچار پريشاني مي‌گردد حتي منطق رياضي. به شدت مشكل است تعريفي به موضوع رياضي بدهيم در عين حال عناصري از مسائل علم رياضي را در آن دخالت ندهيم. البته مراد آن عناصري است كه در تعريف ايجاد اختلال مي‌كند، نه آن عناصري كه قهراً لازمه‌ي سنخيت موضوع با مسائل مربوطه است.

به عبارت ديگر: مشكل در همين تشخيص عناصري كه لازم و ملزوم جان موضوع است از عناصري كه در حيطه تك تك مسائل موضوع، است، مي‌باشد. در منطق ارسطوئي ـ كه منطق علم ذهن شناسي است ـ كوشش شده فرق ميان اين دو نوع عناصر، با «فصل» و «عرض» مرزبندي شود تا بدين طريق از دخالت عناصر تعريف يك علم در تعريف موضوع آن علم، جلوگيري شود كه باز هم چندان توفيق كاملي حاصل نشده است به ويژه اگر آن منطق را منطق فلسفه بدانيم، كه زماني اين چنين بود.

از قضا در اين صورت، دخالت عناصر علم، در تعريف موضوع، خيلي بيش از آن مي‌شود كه درباره علوم ديگر رخ مي‌دهد. يك مقايسه ميان منطق تفتازاني (تهذيب) و منطق سبزواري (منظومه) نشان مي‌دهد كه سبزواري با چه راحتي و آساني مسائل فلسفي را در منطق آورده است كه تهذيب بيش از چند برگ نيست اما منظومه يك كتاب بزرگ است.

اين معضل در علوم انساني (در حد غير قابل مقايسه‌اي) بيش از علوم تجربي است. به حدي كه براي هيچ كدام از علوم انساني تعريف نسبتاً رضايت بخشي نداريم، تا چه رسد به تعريف رضايت بخش و تا چه رسد به تعريف صحيح. وانگهي تا چه رسد به تعريف موضوع يك علم از آن علوم. در تعريف علم اقتصاد مانده‌ايم تا چه رسد به تعريف موضوع آن. همين طور انسان شناسي، روان شناسي، سياست و ...

اين مشكل حتي در علم «ذهن شناسي» كه داراي بهترين و پالايش شده‌ترين و قاعده‌مندترين منطق است، كمتر از ديگر علوم انساني نيست. يعني اگر منطق ارسطويي را ويژه‌ي ذهن شناسي بدانيم (كه چنين هم هست) باز اين مشكل سر جاي خود هست. وقتي اين مطلب بيشتر روشن مي‌شود كه مسأله را در ميان غربيان بنگريم؛ آنان كه چند قرن است منطق ارسطوئي را از عرصه ديگر علوم انساني بيرون كرده‌اند باز نتوانسته‌اند براي موضوع ذهن شناسي و علم ذهن شناسي، تعريفي بهتر از تعاريفي كه در ديگر علوم انساني دارند، بدهند. دانشِ «شناختِ شناخت = جامعه شناسي شناخت» همچنان روي «ذهن ناشناخته» با پيش فرض صرفاً فرضي، پيش مي‌رود.

هستند كساني كه اعلام كرده‌اند: اين همه دقت در پي‌گيري حقيقت هر شييء و هر موضوع، ره به جايي نمي‌برد. و در توجيه اين سخن‌شان به شعار استمالت آميز «حقيقت‌ها را خدا آفريده تنها او قادر به شناخت آنهاست نه بشر» متمسك شده‌اند.

اين اعلاميه همراه شعار مذكور درست است. زيرا «اطلاق خواهي» براي بشر، غير از بازدارندگي ازعلم، حاصلي ندارد. اما سخن در اين نيست. پس از پذيرش اين اصل در همه علوم اعم از تجربي و انساني، مشاهده مي‌كنيم در علوم تجربي به تعريف‌هاي رضايت بخشي رسيده‌ايم. رضايت بخش به اين معني كه تعريف‌هاي نسبي موجود در علوم تجربي دانش ما را پيش مي‌برد و در عين حال ما را دچار انحرافات بزرگ علمي نمي‌كند و در بدبينانه‌ترين بينش سودش به ضررش مي‌چربد. اما در علوم انساني همگي اعتراف داريم كه با همه گستردگي آن‌ها، به مغاك‌هاي سهمگين اشتباه، فرو رفته‌ايم.

اگر عصر مدرنيته و زندگي مدرنيسم را در نظر بگيريم و دو جنبه علوم تجربي، و علوم انساني آن را از هم تفكيك ذهني كنيم مي‌بينيم همه كمبودها، نواقص و اشتباهات و انحرافات جامعه بشري در دوران مدرنيته، از علوم انساني ناشي شده‌اند. علوم تجربي و صنعت در اين بين هيچ تقصيري ندارند.

نسبي گرايي و پرهيز از اطلاق گرايي، يك واقعيت است كه بايد در همه علوم رعايت شود. اما با رعايت همان نسبي گرايي باز در علوم انساني وامانده‌ايم. و به خوبي روشن است همه واماندگي‌ها در علوم انساني به يكي از آن‌ها بر مي‌گردد كه «انسان شناسي» ناميده مي‌شود.

باز در اين جا به شعار ديگر مي‌رسيم: «انسان موجود ناشناخته است»، باز هم درست اما اين ناشناختگي تا چه حدّ؟ تا جايي كه علوم انساني به جاي نعمت به نقمت تبديل شوند؟ آن هم پس از اين همه گسترش و توسعه.

خود اين سخن نوعي اطلاق گرايي است؛ اگر انسان موجود ناشناخته است پس كار و نقش و رسالت دانشي بنام «انسان شناسي» چيست؟ اتفاقاً سرنخ اين كلاف پيچيده نيز در همين علم است و همه مشكلات در همه‌ي علوم انساني به انسان شناسي بر مي‌گردد.

با اين كه «اطلاق گرايي» توقع بي‌جا شمرده شده و به اصطلاح خارج از «طاقة البشريه» دانسته شده و خودمان را (هم در غرب و هم در شرق) از اين تكليف شاق معاف داشته‌ايم باز به تعاريف علوم انساني در حد تعاريف علوم تجربي دست نيافته‌ايم. چرا؟ در پاسخ اين پرسش گاهي مي‌گويند: براي اين كه ويژگي علوم انساني همين است.

اولاً خود طرفداران اين سخن مي‌دانند كه خودشان نيز چندان اطميناني به اين سخن‌شان ندارند. در ثاني: اين پاسخ در اين عصر كه علوم انساني به سرعت پيش مي‌روند (و اهميت خويش را بيش از پيش نشان مي‌دهند، تعيين كننده‌ي سرنوشت افراد و جامعه‌ها، شناخته شده‌اند، سعادت و عدم سعادت انسان‌ها و جامعه‌ها را رقم مي‌زنند) پاسخي است عوامانه.

مسأله در قالب پرسش ديگر: چرا تكامل و پيشرفت علم «انسان شناسي» در ميان علوم انساني كمتر و ضعيف‌تر از همه آنهاست. مثلاً انسان شناسي در مقايسه با جامعه شناسي، در گام‌هاي نخست وامانده است و در مقايسه با روان شناسي در قدم‌هاي اول به گل نشسته است؟ در حالي كه بايد قضيه برعكس مي‌شد؛ زيرا اين انسان شناسي است كه بايد موضوع‌هاي ديگر علوم انساني را توضيح داده و به آن‌ها معرفي كند. يعني آن علوم بايد موضوع‌شان را از انسان شناسي بگيرند.

با اين نگاه و رويكرد مشاهده مي‌كنيم كه نه تنها مسأله خيلي مهم و اساسي است بل‌كه منشاء همه گرفتاري‌ها و كاستي‌هاي دوران مدرنيته، همين مطلب است. و با دقت در اين مسأله در مي‌يابيم آن چه گفته‌اند، «اين گرفتاري‌ها و كاستي‌ها لازمه‌ي زيست صنعتي و همزاد حتمي صنعت گرائي است» دقيقاً اشتباه و نسبت به علوم تجربي و صنعت، غير منصفانه است.

اگر علوم انساني به موقع و به جا و به طور صحيح، رسالت خود را انجام مي‌داد مي‌توانست حتي درباره‌ي محيط زيست نيز صنعت را هدايت كند. دولت‌ها جنگل‌ها را مي‌سوزانند تا به زمين كشاورزي تبديل كنند. زيرا در اثر ناتواني علوم انساني، بشر به يك موجود صرفاً كميّت گرا تبديل شده است. اگر سخني از زيبايي و هنر مي‌زند و مشتري فلان تابلوي زيبا مي‌گردد ابتدا ارزش اقتصادي آن را در بازارهاي مزايده‌اي محاسبه مي‌كند و دستكم با داشتن يك اثر هنري زيبا در منزل، از تملك آن بيشتر لذت مي‌برد تا از زيبايي آن.

اگر امروز سر و صدايي براي حفاظت محيط زيست بلند شده، باز يك بينش برخاسته از خود علوم تجربي است كه زنگ خطر را به صدا درآورده است. علوم انساني در اين احساس مبارك، هيچ دخالتي ندارد. كساني كه پيمان كيوتو را امضاء كرده‌اند دقيقاً به دليل خطرهايي امضا كرده‌اند كه علوم تجربي آن‌ها را فراز كرده است نه به دليل انسانيت و زيبا خواهي.

امروز مدرنيته در ديدار و گفتار عده‌اي زياد، تحقير مي‌شود، نكوهيده مي‌شود، انديشمنداني آن را نه چيزي كه دوره‌اش به سر آمده بل‌كه مرده حساب مي‌كنند و فاتحه‌اش را مي‌خوانند و در انديشه پيشگويي پست مدرنيسم هستند.[1] اما كسي نمي‌گويد عامل مشخص فرسودگي و ميكروب بيماري اين ميت كه زماني غوغاي عظيم هستي را برانگيخته بود، چيست؟ آيا عيب در خود مدرن بودن آن، است يا كمبود بزرگ در جاي ديگر است.

بايد گفت: انساني كه از مدرنيته خسته شده و مدرنيته نيز در دست او فرسوده شده، با هر رسم و آئيني كه فردا به عنوان پست مدرنيست بيايد باز همين نوع مشكلات را خواهد داشت. آيا اين سرنوشت قطعي بشر است كه در همه دوران‌ها با دشواري‌ها، مشكلات و كاستي‌هاي جان سوز زندگي كند؟

باز خودمان را با شعار «نبايد مطلق خواه بود»، دلخوش كنيم، يا سخن برخي از مؤمنان اديان را قانع كننده بدانيم كه: «دنيا همين است هيچ وقت براي انسان آسايشي نخواهد بود». اما مشكل ما همان آسايش نسبي است كه هم علم و هم دين به دنبال آن هستند. البته نه آن پيرايه‌هاي ديني كه تارك دنيايي را بهترين زيبايي، مي‌دانند. بدبينانه نيست اگر گفته شود: آن چه بر سر بشر در تاريخ آمده در فاز نسبيت نيز تأمين كننده «حداقل» براي انسان عاقل، نيست.

برخي مي‌گويند: منشاء كاستي‌هاي مدرنيسم، گزينش بستر تك بعدي براي زندگي بود كه بُعد معنويت به فراموشي سپرده شد. ليكن بايد پرسيد: چرا تك بعدي انديشيديم و چرا تك بعدي شديم و از اعتدال طبيعي خارج شديم؟

اين پرسش و پاسخ‌ها ادامه دارد؛ برخي ديگر مي‌گويند: به دليل رواج منطق‌هاي ماتريالسم از بيكن تا اگوست كنت و منطق پوزوتيويسم او، كه مي‌بايست فقط منطق علوم تجربي مي‌بود و شامل علوم انساني نمي‌گشت، دچار اين گرفتاري‌ها شديم. باز بايد پرسيد، چرا اين اشتباه را كرديم عامل و منشاء و چون و چراي اين اشتباه چيست و در كجاست؟

واضح است كه مي‌كوشم مسأله را كاملاً فراز كنم و همه پرسش‌ها را به يك نقطه واحد برسانم تا ريشه‌يابي شود و روشن گردد معماهاي به ظاهر متعدد و مختلف در واقع فقط يك معماي واحد هستند كه در قلب «انسان شناسي» قرار دارد و ديگر علوم انساني را دچار آفت كرده است آن گاه كليد حل اين معما را ـ نه از خودم بل‌كه از يك منبع علمي بس مطمئن‌تر همراه با تبيين دقيق علمي ـ ارائه دهم كه به نظر خودم دست كم در حد يك «فرضيه‌ي پيشنهادي» براي دست اندركاران علوم انساني راه گشا و سازنده است و مي‌تواند خيلي از موانع بزرگ را از پيش راه علوم انساني بردارد. فرضيه‌اي كه دست كم تعاريف علوم انساني و تعريف موضوع‌هاي آن‌ها را، در حد تعاريف علوم تجربي و موضوعات‌شان، روشن كند.

(برگرفته از سایت بینش نو )

           کوزه زمان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

يك استاد كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.  او همانطور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت: "بسيار خوب، ديگر وقت امتحان است!"

سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير زمين بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت.

پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه ي يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد. وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد:

"آيا كوزه پر است؟"

همه با هم گفتند: بله

او گفت: "واقعاً فکر می کنید که کوزه پراست؟

سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاي خالي بين سنگ ها جاي دهند.

بار ديگر پرسيد: "آيا كوزه پر است؟"

اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد

"احتمالا نه! "

او گفت: "خوب است" ؛ و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت.  ماسه ها در فضاي خالي بين سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند. او بار ديگر پرسید : "آيا كوزه پر است؟" شاگردان گفتند : " بله . قطعاً !"  

 

 

در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد. سپس رو به كلاس كرد و پرسيد :

"چه كسي مي تواند بگويد نكته اين اين مثال در چه بود؟"

يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت: اين مثال مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر چقدر هم كه فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم.

استاد پاسخ داد:نه!   نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.  سنگ هاي بزرگ ، برنامه های بزرگ زندگي شما هستند؟ فرزندتان، همسرتان، تحصيلتان، آرزوهايتان، انگيزه هاي با ارزش شما ، انجام كارهايي كه به آن عشق مي ورزيد، سلامتي تان و... به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آن ها دست نخواهيد يافت.

اگر با كارهاي كوچك (شن و ماسه) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر کرده اید و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت.

پس امشب يا فردا صبح، هنگامي كه به اين داستان كوتاه فكر مي كنيد، اين سوال را از خود بپرسيد:

"سنگ هاي بزرگ زندگي من كدام اند؟"

 

              واقعیت زدایی از جهان مدرن

 

بسیاری گفته اند «پسامدرنیسم» را نمی توان تعریف کرد. تعریف از پسامدرن به یک موضوع پیش پا افتاده مبدل شده است. اصطلاح پسامدرن با مفاهیمی مانند: هویت، حضور، تفاوت، تکرار، عدم یقین معرفتی، تکثر معانی، صورت خیالی و واقیعت مجازی شناخته می شود. این اصطلاح در ابتدا با کتاب معروف «لیوتار» یعنی «موقعیت پسامدرن» به ادبیات فلسفی وارد شد. به همین دلیل، از وی به عنوان یکی از پیشتازان مکتب پسامدرن نام برده می شود. با این همه شاید لازم باشد سابقه این مکتب فکری را قبل از وی دانست.

عده ای آغاز مکتب پسامدرنیسم را به «کانت» بر می گردانند که با انقلاب کپرنیکی خود تأکید کرد که ما نمی توانیم اشیای فی نفسه را بشناسیم و تنها می توانیم جلوه ها و نمودهایی از آنها را فهم کنیم. به نظر وی، مفاهیمی چون آغاز و انجام جهان، نفس آزادی و جاودانگی، مفاهیمی برای تنظیم تفکر هستند زیرا که این مفاهیم ما به ازایی در تجربه ما ندارند. با «هگل» حتی بی واسط بودن ذهن و عین زیر سؤال رفت. به نظر وی، این دو تنها جلوه هایی از یک روح کلی و مطلق هستند. این ایده هم کمک بسیاری به متفکران پسامدرن کرد تا دوگانگی عین و ذهن را زیر سؤال ببرند.

با وجود این، می توان گفت پیشینه پسامدرن به اواخر قرن نوزدهم برمی گردد. این زمان، زمانه ای است که ما شاهد اوج علم و فناوری هستیم. به اعتقاد بسیاری در این دوران، این دو شاخص می توانند سعادت دنیوی و اخروی انسان را تأمین نمایند. همچنین در این سده، شبکه های ارتباطات جمعی کم و بیش در حال شکل گرفتن هستند که ادراک انسانها را ساماندهی می کنند.

واقعیت زدایی از جهان مدرن

از مهمترین آموزه های متفکران پسامدرن آن است که هرگونه تمایز میان امر طبیعی و امر مصنوعی را زیر سؤال می برد. به نظر پسامدرنها، یکی از تبعات مدرنیسم، واقعیت زدایی بوده است. این پدیده، هم ذهنی که تجربه ای می کند و هم واقعیت تجربه را از خود متأثر می کند. این واقعیت زدایی به گونه ای است که تصور انسان مدرن از هویت، تداوم و جوهر را واژگون می کند. رهبران این رویکرد «کی یرکه گور»، «مارکس» و «نیچه» هستند. «کی یرکه گور» جامعه مدرن را جامعه ای می داند که شبکه ای از روابط که افراد را توده وار در نظر می گیرد، بر آن حاکم است. این جامعه مدرن بر خلاف جامعه پیشامدرن، براساس رسانه شکل می گیرد که این تنها عامل به هم پیوستن افراد است. بدین جهت، جامعه محصول فکری انتزاعی می شود که به وسیله سخت افزارهای رسانه ای شکل می گیرد. به تعبیر دیگر، واقعیت به صورت بازسازی شده در مقابل ما قرار می گیرد.

«مارکس» نیز به تحلیل مفهوم کالای مصرفی می پردازد. اینجا جایی است که اشیا ارزش واقعی خود را از دست می دهند و به اشکالی توهمی و خیالی زیرعنوان ارزش مبادله مبدل می گردند. این سرشت توهمی هم از سوی شبکه روابط اجتماعی تعیین می شود. اینجا هم جایی است که ارزش آنها مستقل از وجود مادی شان و با این روابط اجتماعی تعیین می گردند. در اینجا خود انسانها واقعیت زدایی را تجربه می کنند، زیرا کالاها محصولات کار آنها هستند. آنها نمی توانند استعدادهای خود را شکوفا کنند. آنها بیشتر محصول سازوکار تولید هستند تا اینکه سازنده ابزار تولید باشند. این نکات همه بعداً از سوی متفکران پسامدرن مورد توجه قرار می گیرند. اما متفکری که بیش از همه مورد توجه فیلسوفان پسامدرن قرار گرفته، فیلسوف معروف آلمانی، «نیچه» است.

نیچه و اندیشه پسامدرنیسم

همه متفکران پسامدرن بر واقعیت زدایی در جهان جدید تأکید کرده اند. دانستیم که در اندیشه های «کی یرکه گور» و «مارکس» هم رگه هایی از این اندیشه وجود دارد، اما با نیچه این واقعیت به تعبیر او آخرین نفسهای خود را تجربه می کند. او حکم به انحلال تمایز میان امر واقعی و امر ظاهری می دهد. در کتاب «غروب بتها» او تاریخ این تمایز را از زمانه افلاطون تا عصر ما بررسی می کند. به نظر وی، در زمانه ما جهان حقیقی به یک ایده تصنعی تبدیل می شود. ایده فروریختن تمایز میان امر واقعی و امر ظاهری در اولین کتاب نیچه «زایش تراژدی» هم آمده است.

او در این کتاب، تراژدی یونانی را به عنوان ترکیبی از خدایان آپولونی و دیونیزوس مطرح می کند. درحالی که آپولون، خدای تصاویر و اشکال زیباست، دیونیزوس خدای جنون و مستی است. در حالی که هنر تراژدی سعی دارد این انگیزشها را تلفیق کند، منطق و علم، تعریفی از رویکرد آپولونی ارائه می دهد که ضد زندگی و بدون فعالیت است. بدین گونه است که نیچه معتقد است تنها بازگشت به هنر دیونیزوسی می تواند جامعه مدرن را از نیهیلیسم نجات دهد. متفکران با این آموزه ها سعی می کنند با توجه به نقد جامعه مدرن از سوی نیچه، از جهانی دیگر سخن بگویند.

نیچه از یک بابت دیگر هم بنیانگذار جریان پسامدرن به شمار می آید. او سعی می کند ماهیت تاریخی اشیا را تبارشناسی کند. در این راستا، وی مفهوم «من» اخلاقی را نیز تبارشناسی می کند و بطلان استقلال آن را نشان می دهد. در تفکر مدرن، «من» مسؤول همه کارهایی است که انسان انجام می دهد. نیچه می خواهد نشان دهد، سخن گفتن از این «من» بی فایده است.

متفکران پسامدرن همچنین تبارشناسی مفهوم حقیقت از سوی نیچه را نیز مورد توجه قرار می دهند. او سعی می کند نشان دهد که مفاهیم علمی، استعاره هایی بیش نیستند که مدعای صدق و حقیقت را در سر می پرورانند. او مدعای علم گرایان را که از علم به عنوان تنها حقیقت یاد می کنند، به تمسخر می گیرد.

اندیشه پسامدرن و آرای هایدگر

متفکران پسامدرن در کنار نیچه از «هایدگر» هم بسیار یاد می کنند. هایدگر هم به گونه ای به اندیشه واقعیت زدایی می پردازد و در باب آن تأمل می کند. هایدگر البته بیشتر با تکیه بر هنر و فناوری، به این اندیشه پرداخته است. هایدگر، تمدن مدرن را محصول مابعدالطبیعه مدرن می داند. این تمدن، وجود را با مظهری از وجود که قابلیت کارآمدی دارد، تعریف می کند. به نظر هایدگر، فناوری جدید به صراحت این کنش تفکر جدید را نشان می دهد.

در تفکر تکنولوژیک، یک کوه یک کوه نیست، بلکه منبعی برای استخراج زغال سنگ است، همچنانکه یک رود یک رود نیست، بلکه وسیله ای است که با سد بتوان از آن انرژی الکتریسته گرفت. انسان هم در این تفکر انسان نیست، بلکه منبع قدرت به شمار می آید. متفکران پسامدرن از تفکرات هایدگر در مورد فناوری بسیار کمک می گیرند. آنها واقعیت زدایی و بیگانگی انسان را از آن استنتاج می کنند. با وجود این، بسیاری از متفکران پسامدرن با اندیشه نیچه بیشتر و بهتر از اندیشه هایدگر کنار می آیند، زیرا فلسفه هایدگر مروج گونه ای حس نوستالوژیک نسبت به سنت است که آنها نمی توانند آن را بپذیرند، در حالی که نیچه تبلیغ کننده طربناکی و شادی زندگی است. علاوه بر این، متفکران همراهی و همکاری هایدگر با حزب نازیسم را نمی پذیرند و بدین جهت از وی فاصله می گیرند. در مجموع، همراهی این متفکران با نیچه بسیار بیشتر از همیاری آنها با هایدگر است.

نسبت اندیشه مدرن با اندیشه پسامدرن

انسان جدید ؛ به بشر سازنده و ساخته مدرنیسم اطلاق می شود که به نظر می آید تفاوتی ماهوی با آدمیان قبل از خود (که آنها هم با یکدیگر اختلافهای مهمی داشته اند) دارد. از موارد اختلاف بشر جدید با انسان قدیم، می توان به مواردی مانند جدی گرفتن زندگی این جهان و متمتع شدن از مواهب آن، نقادی از همه کس و همه چیز و زیر سؤال بردن بسیاری از جوابهای قدیم، نگاه به جهان به قصد تغییر آن و قانع نشدن به تفسیر صرف جهان ، پرسش محور بودن بشر جدید در مقابل جواب محور بودن بشر قدیم، قانع نشدن به اصلاحاتی در عرصه های مختلف فردی و اجتماعی و خواهان تغییرات اساسی بودن (انقلاب به جای اصلاح) و طالب حقوق خود بودن (در برابر تکلیف خواهی بشر قدیم) اشاره کرد. البته این خصایص مستقل از یکدیگر نیستند و نسبت نزدیکی با هم برقرار می کنند.

یکی از مؤلفه های ممتاز مدرنیسم این که همه جا و همه وقت در جستجوی دیگری بوده است؛ سرزمینهای دیگر، اندیشه های دیگر، رویکردهای دیگر، بازنگریهای دیگر و در نهایت ارزشهای دیگر. مبنای این جستجو هم فاعلی شناسایی بوده که هر امری را به صورت موضوعی قلمداد کرده و این جستجوی دیگری، خواسته یا ناخواسته فردیت و خویشتن مدرنیسم را شکل داده است. در مدرنیته، فاعلی شناسایی مدنظر است که هر امری را به مثابه موضوع شناسایی تعریف می کند. به همین دلیل، می توان گفت جهان جدید، فرآیند بروز و ظهور فردیتی خاص است.

غرب، غرب نمی شود مگر با تلاشی که برای یافتن دیگری و مکالمه با وی از خود نشان می دهد و به همین دلیل، درون مدرنیسم، فردیت و شخصیتی رشد می کند که با فردیت فرهنگهای دیگر بسیار متفاوت است. جستجوی دیگری و ارتباط با او نه تنها معلول وقوع فردیت، بلکه علت آن نیز به شمار می آید و دیالکتیک فردیت- ارتباط با دیگری، مدرنیسم را به پیش برده است. مدرنیسم، جز با کوششی که در جهت یافتن دیگری و ارتباط با وی از خود نشان می دهد، به مدرنیسم منتهی نمی شود. و این جستجوی دیگری به فردیت تجدد، تعین بخشیده است. جهان جدید از این لحاظ تفاوتی ماهوی با فرهنگهای دیگر دارد، زیرا فرهنگهای جنوب با وجود داشتن دیگری، به هویت دست نمی یابند و منبعی فراانسانی هویت آنها را شکل می دهد.

دلیل اینکه غرب تا این اندازه در فرهنگهای دیگر کاوش می کند، همین است. در طول تاریخ، فرهنگی به مانند فرهنگ غرب سراغ نداریم که تا این اندازه به تفکرهای دیگر توجه کرده باشد. با وجود این، فقط جهان و فرهنگهای دیگر نیستند که می توانند موضوع عقل قرار گیرند، بلکه خود عقل هم گاهی موضوع عقل قرار می گیرد. اما عقل جدید از آن جهت که عقلی خودمختار و خودبنیاد است، با موضوع قرار دادن خود، پرسشهایی مهم را پیش روی خود قرار می دهد و به گمان ما، پسامدرن را می توان در آیینه نقادیهای عقل مدرن به خویش به خوبی شناخت. پسامدرن، مرحله ای در تاریخ غرب است که عقل مدرن خود و دستاوردهایش را زیر سؤال برده است؛ البته در این میان، پرسشها از مایه ها و پایههای متفاوتی تشکیل شده است، اما در مبنا همین نقادیها را در بر می گیرد.

سه لایه از نقادیهای عقل مدرن

نقادیهای عقل مدرن به خود، در سه لایه قابل تشخیص است؛ اول، گرفتن استقلال عقل و تحویل دلایل اندیشه و به علل آن عقل جدید با گرفتن استقلال و اعتبار از خود و تحویل دلایل به علل، تحولات معرفتی را به وجود آورد. به نظر بسیاری از افراد، مهمترین زلزله معرفتی را نیچه آغاز کرد که عقل را تابعی از خواسته ها و نیازهای بشری در نظر گرفت. نوعی دیگر از عاری کردن عقل از صفت استقلال، توسط مارکس صورت گرفت که عقلی معطوف به طبقات اجتماعی را مطرح کرد؛ بدین معنا که آدمی متأثر از شرایط طبقاتی خود، اندیشه می کند.

اشکال دیگر خدشه وارد شدن به عقل را نیز در افرادی چون: «فروید»، «کی یرکه گور»، «هایدگر» و «فوکو» شاهد هستیم که عقل را تحت تأثیر ضمیر ناخودآگاه، ایمان، دوره های تاریخی ، ساختار قدرت و علایق بشری می دانند و بدین معنا، عقل را از اعتبار و سندیت می اندازند. فروید، عقل را متأثر از ضمیر ناخودآگاه انسان در نظر می گرفت و کی یرکه گور، ایمان را پایه و اساس آن قرار می دهد. «هایدگر» با معرفی گونه ای دیگر از اندیشیدن، عقل جدید را نوعی ازخودبیگانگی معرفی می کند و «فوکو» قدرت را مبنای معرفت می پندارد.

همه این بزرگان، اندیشه دلیل را در پای علت فدا کرده و به عللی توجه نشان کرده اند که مجموعه دلایل و ساختار آنها را می سازد. خلاصه آنکه گوشه ای از اندیشه پسامدرن به نقادیهایی مربوط می شوند که استقلال و اعتبار را از عقل می گیرند. البته این عمل در بسیاری از اوقات برای جلوگیری از تن درد دادن به ایدئولوژیهای گوناگون صورت می گیرد. چون در مدرنیسم با تن در دادن به جزمیت اندیشه، ایدئولوژیهای مختلفی به وجود آمده اند که همین از مهمترین علل نضج گرفتن اندیشه پسامدرن به شمار می آید.

دوم آنکه، گاهی عقل مدرن و محصول ناخواسته اش، اندیشه پسامدرن به دستاوردهای مادی و فناورانه عقل ایراد وارد می کند.

به عنوان مثال، مفهوم پیشرفت را که در قرن نوزدهم رواج داشت، زیر سؤال می برند. آنها بر این نظر هستند که قضاوت ساده انگارانه ای است که تصور کنیم بشر جدید خوشبخت تر از بشر قدیم است. اندیشه پسامدرن همچنین برخی اوقات به الگوی مصرف جهان جدید معترض است . تعداد زیادی از پسامدرنها، مثلث مقدس جهان جدید را «تولید، مصرف و تفریح» دانسته اند که این یکی، معنا را از زندگی گرفته و آدمیانی پوچ، مأیوس و سرخورده تحویل جامعه بشری داده است. وضعیت تکنولوژی و آثار و تبعات ناخواسته ای که به وجود آورده است و همچنین موقعیت محیط زیستی که در آن زندگی می کنیم هم از تیررس آرای پسامدرنها دور نمانده اند و در نهایت دو جنگ هولناک که در دامن مدرنیسم غربی اتفاق افتادند، انتقادهای جدی به روند مدرنیسم وارد کردند.

در سطحی دیگر، علاوه بر انتقادهایی که درباره استقلال عقل مدرن و دستاوردهای آن در اندیشه پسامدرن وجود دارد، گاهی نیز اساس عقل جدید که بر دوگانگی ذهن و عین متکی است، زیر سؤال رفته است. به معنایی دیگر، عقل جدید توانایی آن را داشته است که اساسی ترین اصول خود را بدین گونه نقادی کند. نقادی هایدگر از عقل مدرن که از سوی بسیاری از اندیشه ورزان پسامدرن مورد توجه قرار گرفته، این بود که عقل مدرن با جدا کردن سوژه شناسایی از جهان، بزرگترین ازخودبیگانگی را برای بشر به وجود آورده است. در حالی که بشر همیشه و همه جا با جهان یگانگی و همنوایی داشت، در جهان جدید و به وسیله عقل جدید به دوگانگی ای تن در داد که نتیجه آن چیزی جز فراموشی وجود نبود. بازگشت هایدگر به متفکران قبل از سقراط هم با این نیت بود که از خودبیگانگی را از عقل به وسیله آنها زایل کند.

در حقیقت، همه نقادیهای عقل مدرن به خویش، ناشی از ویژگی نافذ و قدرتمند آن است که بسیار ساری و جاری است و موضوعی را از مداقه و توجه خود دور نمی دارد. این واقعیتی است که برای آگاهی از وضعیت پسامدرن بسیار ضروری است. بسیاری از نقادیهایی که به عقل مدرن رفته اند مانند عدم استقلال، بحران هویت، بحران معنا و بحران اخلاقی در قبال همین ساری و جاری بودن عقل مدرن و خودکفایی اش قابل توجیه است.  / حسین فرزانه / روزنامه قدس

 

اندیشه خلاق

يكي از زيبا ترين ويژگي هاي انسان ،قدرت آفرينندگي و يا خلاقيت اوست.به واسطه همين ويژگي است كه انسان می تواند اهداف آرمان گرايانه خود را پديد آورد و توانايی های خود را شكوفا سازد.

همه افراد مي توانند خلاقانه فكر كنند. تنها تفاوت عمده بين افراد خلاق وافراد عادي در مهارت های آنان در ایجاد روش های تازه برای حل مسائل است . افراد خلاق دارای ذهن مساله محور هستند نه موضوع محور .

تعاریف خلاقیت

خلاقيت آمیزه ای است ازتفكر و عکس العمل دربرابرآن

خلاقيت مجموعه اي از توانايي ها ست كه موجب تفكر تازه مي شود.

خلاقیت یعنی ایجاد ترکیب های تازه در امور متعارف به شکل سودمندانه.

خلاقيت ارائه كيفيت هاي تازه اي از مفاهيم و معاني است.

خلاقیت یعنی شکل دادن تجربه ها در سازماندهی تازه .

اما فقط تازگي نمي تواند مفهوم خلاقيت را روشن كند. زيرا بسياري چيز هاست كه نو و تازه است ولي خلاقانه نيست.

ملاك محصول خلاق به غیر از تازگي ، ارزشمندی نیز می باشد.

عمل خلاق از طريق اكتشاف انجام مي گيرد نه از طريق الگوريتم ( مجموعه ای از دستورات و قاعده های از پیش تعیین شده ). بنابراین هرفرد خلاق ذاتاً کاشف است نه اینکه تنها شارح وتوصیفگرباشد.

خلاقيت توانايي حل مسائلي است كه فرد قبلاً راه حل آن ها را نياموخته باشد.

پس زماني كه فرد راه حل تازه اي را براي مسأله ‍ اي كه با آن مواجه شده به كاربرد خلاقيت شكل گرفته است.

بنابراین مدیر خلاق کسی است که مساله شناس است ، راه حل ارائه می دهد ( منفعل نیست ) و راه حل های تازه و در عین حال سودمند ارائه می دهد.

ما نمي توانيم به افراد و كار هاي خلاق جدا از بستر و نیازاجتماع بپردازيم. زيرا خلاقيت هرگز نتيجه عمل فرد به تنهايي نيست.

به خلاقيت نمي توان با تمركز بر يك بعد نگريست. بعد فردي،محيطي،فرايندي و محصولي به تنهايي نمي توانند بيانگر ماهيت خلاقيت باشند.

شاخص های مدیریت خلاق

1. براساس شناخت ظرفیت های افراد تفویض اختیار می کند به جای تمرکز گرایی

2. به ساختار سلسله مراتب افقی می اندیشد نه عمودی

3. به مشارکت پویا و خود کنترلی معتقد است نه صرفاً دستور و کنترل

4. به ساختار ارگانیک ( انداموار ) گرایش دارد نه ساختار مکانیکی

5. به فرآیند محوری روی می آورد نه وظیفه محوری و اداری گری

6. به انعطاف گرایی هوشمندانه عقیده دارد نه جزمیت گرایی خودسرانه

7. مدیریت دانش طلب را به کار می بندد نه مدیریت کارطلب را

8. تفکرسیستمی را تقویت می کند یعنی :

مجموعه را از شبه جزایر منقطع به شبکه متصل و مرتبط می برد.

بخشی نگری ( هرکسی کارخودش بار خودش ) را کم رنگ می کند.

9. به اقتضاء اندیشی توجه دارد به جای رویه نگری.

10. به ابتکار و نوآوری خلاقانه علاقه مند است نه تکیه و تأکید بر روال رسمی

11. هزینه ها را در فروغ بهره وری ( کارآیی + اثربخشی ) معنی می کند .

12. به رشد فراگیری جمعی می اندیشد نه اتکاء به نظام تکنوکراسی وتکنوکرات ها

13. به گسترش دانش متدیک و جمعی نظردارد نه اختفاء تجربه ها

14. به آینده سازی گرایش دارد نه آینده گرایی ، گذشته گرایی و حال گرایی

15. افراد را به جسارت پذیری در آفرینش ایده های کارآمد فرامی خواند نه محافظه کاری

16. به واگذاری و اعطا می اندیشد ( مسوولیت = اختیارات ) نه تمایلات امپراتورمآبانه وجاه طلبانه    

 

 

 

       طبیعت بی جان یا طبیعت خاموش؟

http://www.columbia.edu/~sf2220/TT2007/web-content/images/jug.jpg

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آیا اشیای پیرامون ما افزون بر شأن کاربردی خود می توانند حامل و حائز شأن دیگری هم باشند ؟ آیا اشیا می توانند پیام رسان روحیات و باورهای مردمان زمان خود باشند ؟ آیا طبیعت اشیا و اشیا طبیعت  بی جان و ساکن و صامتند ؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اصطلاح طبیعت بی جان دربرخی کشورهای اروپایی با عنوان" Still life"  یا طبیعت ساکن  ودر  اصطلاح فرانسوی آنNature Morte"" یا طبیعت بیجان است   که مفهوم آن در بررسی مسیر تاریخی این هنر مشخص می شود.

کشیدن طبیعت بیجان ریشه در اعماق تاریخ را  دارد .

اکثر نقاشیهای طبیعت بیجان که مربوط به دوران گذشته می باشد دارای پیام سمبولیک و مذهبی هستند .با گذشت زمان هنر طبیعت بیجان مسیرهای مختلفی را طی کرده و در دوران معاصرتر گاهی با شکستن مرز دو بعدی نقاشی با استفاده از مدیاهای مختلف نمودی سه بعدی یافته  و گاهی به شکلها و شیوه های مختلف گرافیک کامپیوتری،عکاسی، ویدیو وصدا نمایانده می شود.بطور کلی هنر طبیعت بیجان امکانات و اختیارات بیشمارتری در مقایسه بانقاشی پرتره و منظره در ساختن کمپوزیسیونهای دلخواه و استفاده از عناصر طراحی و نقاشی   دراختیار  هنرمند قرار می دهد.

نقاشیهای طبیعت بیجان که مربوط به دوران پیش از میلاد مسیح هستند اغلب مقابر مصریهای باستان را تزیین کرده اند.این نقاشبها جنبه ی اعتقادی، آیینی  و نمادین داشته و فاقد تکنیک  سایه زدن و پرسپکتیو بودند. در پنداشت مصریها ، تصاویر کشیده شده ی مواد غذایی و دیگر اشیاء در جهان بعد از مرگ به واقعیت تبدیل شده و مورد استفاده ی فرد متوفی واقع می شوند..نقاشیهای گلدانهای یونان یاستان نیز مهارت بالای آنان را در به تصویر کشیدن اشیاء مورد استفاد ه ی روزانه و حیوانات نشان می دهد.

نقاشیهای  طبیعت بیجان مشابهی با نقوش تزیینی ِکمتر ودر عوض  واقع گرایانه تری را در نقاشی دیوار های رومی وموزاییک کاریهای کف ویلا هاو نقاشی دیوارهای پومپی ،هرکولانیوم و ویلای بوسکریل  که موضوع رایج ظروف شیشه ای با میوه را شامل می شود  و مربوط به دورا ن70 قبل از میلاد مسیح می باشند کشف شده اند.

موزاییکهای دکوراتیو با عنوانEmblema در خانه ی رومی های ثروتمند یافت شده است  که از سویی  بیان کننده مجموعه ی مواد غذایی مورد استفاده ی طبقه ی ثروتمند جامعه و از سویی دیگر عنوان کننده ی مهمان نوازی و برگزاری جشنهای آیینی  مربوط به تجلیل از فصول سال می باشند.  همچنین استفاده از جمجمه ی انسان در نقاشیهای طبیعت بیجان بعنوان سمبل مرگ و بقایای جسمانیت که اغلب با جمله ی "مرگ همه را برابر می کند" از دوران رومی متداول شد .

بر طبق عقیده ی رایجی علاقه مندی به واقع گرایی در یونان  و روم باستان مربوط به افسانه ی "زئوس و پارهازیوس"  یونان باستان است که بر طبق آن ایندو  برای خلق واقع گرایانه ترین طبیعت بیجان به رقابت می پردازند.همچنین که "پلیتی بزرگتر" در زمان روم باستان متذکر می شود نقاشان یونانی قرنها جلوتر از دیگران در کشیدن پرتره و طبیعت بی جان بودند.او به پیراکس اشاره می کند "که مهارت او تنها قابل قیاس با تعداد اندکی است".او مغازه های آرایشگری ،غرفه های کفاشی ،سبزیجات و چیزهای همانندی را نقاشی کرده است و برای همین به نقاش "موضوعات عامیانه " معروف می شود.این کارهای او  بسیار دلچسب بوده و با قیمتی بالاتر از کارهای نقاشان دیگر خریداری می شد.

طبیعت بیجان در دوران خاصی از تاریخ و از زمان قبل از فروپاشی امپراطوری روم  بدلایل جنگهای ممتد و شرایط سخت زندگی  دوران رکود بلند مدتی را سپری کرد . تنها در قرون وسطی بود که بنا به شرایط خاص اعتقادی توسط کشیشان بار دیگر در غالب کارهای تزیینی در حاشیه نوشته های دینی نمودار شد و کم کم مسیر پیشروی خود را طی کرد.

از سال 1300 همزمان با فعالیتهای جوتو و شاگردانش ، طبیعت بیجان بار دیگر در غالب اشیاء جا سازی شده در درون طاقچه ها زنده شدند که برای نقاشیهای دیواری مذهبی مورد استفاده قرار می گرفت .

در طی دوران  قرون وسطی و رنسانس طبیعت بیجان در هنر غرب بصورت سمبولیک  ومربوط به نمادهای مسیحیت بود.این موضوع مخصوصا در کارهای نقاشان شمالی که علاقه ی شدید به پرداختن جزییات بصری و همچنین نماد گرایی داشتند محسوس تر است و باعث خلق آثاری شد که باعث جذب بیننده به پیام نقاشی می شد.در این میان می توان به نقاشان مطرحی چون"جان وان ایک " اشاره کرد که توجه خاصی را به طراحی و نقاشی طبیعت بیجان در آثارش داشت.

پیشرفت استفاده از تکنیک رنگ روغن توسط "جان وان ایک"و دیگر هنرمندان اروپای شمالی امکان کشیدن اشیاء روزانه را با شیوه ی فوق رئالیستی مهیا کرد و این امر مرهون خشک شدن آهسته  رنگ روغن وامکان مخلوط کردن رنگ و ایجاد لایه بندیهای رنگی متنوع در  آثار رنگ روغن بود.

از اولین نقاشانی که تلاش کرد هنر طبیعت بیجان را بصورت مستقل و جدا از پیام مذهبی به تصویر کشد "لئوناردو داوینچی " بود .او در سالهای  1495 و بعنوان بخشی ازپروژه ی  مطالعاتی  خود در زمینه ی میوه ها و گیاهان ،نقاشیهای آبرنگی در این زمینه خلق کرد . همچنین می توان  اشاره به "آلبرخت دوور " کرد که نقاشیها و طراحی های  هدف مندی از گلها و جانوران کشید.

در این دوران نقاشیهای کشیده شده ازطبیعت بیجان تقریبا مسیر انتقالی داشته و با وجود تلاش برای کشیدن اشیاء مستقل وابستگی به پیام مذهبی و جنبه های سمبولیک اشیاء هنوز حفظ می شدند.نمونه ی آن در نقاشی "پطروس کریستوس" است که در آن عروس و دامادی در مغازه ی طلا فروشی به بتصویر کشیده شده اند و موضوعات مذهبی و مردمی همزمان  در اثر بچشم می خورد . هر چند این اثر پیامی تمثیلی دارد و طلا ساز نماد  "سنت الیگیوس" می باشد ولی فیگورها و اشیاء با دقت و تیزبینی واقگرایانه به تصویر کشیده شده اند.

●           دوستت دارم پدر

مرد درحال تعمیر کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد کودکش تکه سنگی برداشته است و برروی ماشین زیبایش خط می اندازد.
مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کوچک ِکودک زد . او با خشم هرچه فراوان او را می زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود باشد.

● در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان و موثر واقع نشدن معالجات ، انگشتان دست خود را از دست داد .

● چند روز بعد وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی اشکبار و تنی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟

● مرد، بسیار عاجز و غمگین شده بود و نمی توانست سخنی بگوید . ناگهان  به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن و شکستن در و پنجره و شیشه آن . او با این عمل تا می توانست ماشین را از بین برد.

● اما ناگهان چشمش به خراش کوچکی افتاد که کودک ایجاد کرده بود .  نوشته بود :

دوستت دارم پدر

 

ای که اینسان خسته و افسرده ای

بر خودت آیا تمرکز کرده ای ؟

 

___________________________________________________

 از يكي از فيلسوفان هندي پرسيدند: آيا پس از اين همه دانش و فرزانگي هنوز هم به ورزیدگی و مهارت روحی مشغولي؟ گفت: آري. گفتند: چگونه؟ گفت: وقتي غذا مي خورم صرفاً غذا مي خورم و وقتي مي خوابم فقط مي خوابم.

اين شايد بزرگترين ثمره تمركز است. آيا شما هم هنگام غذا خوردن مي توانيد تمام توجهتان را روي غذا خوردن و لذت و مزه غذا معطوف كنيد، يا اينكه معمولاً از افكار مربوط به گذشته و آينده آشفته ايد و چون به خود مي آييد مي بينيد غذايتان تمام شده و جز انباشتن معده هيچ نفهميده ايد. تمركز واقعي يعني اينكه اگر شما در طول روز به پنج فعاليت مختلف مشغوليد، در هر فعاليت صرفاً به آن فكر كنيد و از افكار مربوط به كارهاي ديگر آسوده باشيد. موفقيت زندگي روزانه ما تماماًً به ميزان تمركز ما برهمان  امور ارتباط دارد. اگر شما قادر باشيد به هنگام كار فقط روي موضوع كار خود، توجه و تمركز كنيد، عملاً موفقيت شما به ميزان چشمگيري افزايش مي يابد. تمام نوابغ جهان كساني بوده اند كه قبل از هرچیز قدرت تمركز فوق العاده اي داشته اند.

حواس همان قدرمي تواند واقعي باشد كه عوامل حواس پرتي واقعيت دارند.

يعني: شما بايد بپذيريد كه به هر حال، هميشه عواملي حواس شما را پرت مي كنند كه بعضي از آنها منشأ ذهني و دروني دارند و از انديشه خود شما ناشي مي شوند و بعضي ديگر منشأ محيطي و بيروني و از محيط اطراف شما نشأت مي گيرند. عواملي مثل يادآوري خاطرات و تخيلات گوناگون و تجزيه و تحليل مسائلي خارج از چارچوب موضوع مطالعه، از عوامل دروني حواس پرتي ؛ و عواملي مانند سر و صدا، حضور مزاحم ديگران و آشفتگي مكان مطالعه از عوامل بيروني به حساب مي آيند.

شايد بتوان ذهن انسان را به يك سيستم ارتباطي بسيار پيچيده تشبيه كرد. سیستمی که در هر لحظه هزاران پيام از محيط داخلي بدن و از محيط اطراف به آن مخابره مي شود و در عين حال هزاران پيام از اين مركز به محيط داخلي بدن و محيط اطراف ارسال مي گردد. اگر چه بسياري از اين مبادله ها درحوزه ناخودآگاه ما صورت مي گيرد، بعضي از اين پيامها وارد حوزه آگاهي ما مي شوند و ذهن ما را از موضوع مطالعه منحرف مي كنند. گفتيم كه براي دستيابي به تمركز حواس عالي، بايد آن را درست تعريف كرد. براي تعريف درست هم ابتدا بايد حواس پرتي را به عنوان يك واقعيت انكار نشدني بپذيريم و بعد بگوييم: تمركزحواس يعني "عوامل حواس پرتي را به حداقل رساندن".

اما بدانید که تمركز حواس نسبي است.

  

 تمركز هر شخص به نسبت كاهش عوامل حواس پرتي او افزايش مي يابد و بنا به تغييرات موقعيت ذهني و محيطي او تغيير مي كند. در نتيجه شما هيچ گاه از يك ميزان مشخص و ثابت تمركز برخوردار نيستند. به محض آنكه محيط شما عوض شود و يا شرايط ذهني شما تغيير كند، ميزان تمركز شما بر يك مطلب تغيير مي كند. همچنين تمركز حواس افراد مختلف نسبت به يكديگر، كاملاً فرق مي كند. بنابراين شما هرگز نبايد خود را فرد حواس پرت و فاقد تمركزي بدانيد يا معرفي كنيد، چرا كه چنين چيزي حقيقت ندارد. درست تر آن است كه بگوييد در اين لحظه، با این ذهنيت و در این محيط ، عوامل حواس پرتي من بيشتر و ميزان تمركزم كمتر است.

به خاطر داشته باشيد كه به هنگام قضاوت در مورد خودتان يا ديگران، واقع بين بودن با بدبين بودن خيلي فرق مي كند. كسي كه واقع بين است همه جنبه ها - چه خوب و چه بد - را در نظر مي گيرد؛ به سرعت داوري نمي كند. جزئيات را مي بيند و كلي گويي نمي كند. پس: در مورد تمركز حواس خود واقع بينانه قضاوت كنيد و واقع بينانه حرف بزنيد يعني هميشه توجه كنيد كه: تمركز حواس نسبي است.

بدانید که تمركز حواس اكتسابي است. بسياري از شما در مواردي كه نمي توانيد تمركز حواس عالي داشته باشيد، مي گوييد: "من ذاتاً آدم حواس پرتي هستم". همين ذهنيت نادرست باعث مي شود كه نتوانيد از چنين تمركزي برخوردار گرديد.

تمركز حواس به هيچ وجه ذاتي نيست. ما، ژن مشخصي براي تمركز در مغز نداريم و هيچ يك از ما با تمركز ِمادرزاد به دنيا نيامده ايم. اگر چه برخي از والدين، رفتار نوزاد خود را هنگامي كه محكم شيشه شير را در دست گرفته، به آن نگاه مي كند و شير را مي مكد، تمركز حواس تلقي مي كنند و مي پندارند كه كودكشان از تمركز ذاتي برخوردار است. رفتار كودك صرفاً پاسخي وبازتابي به محرك (كه شيشه شير يا سينه مادر است) مي باشد و هيج نوع تفكري در آن صورت نمي گيرد چرا كه هنوز مراكز عالي مغز، كنترل رفتار كودك را به دست نگرفته اند ؛ بنابراين تعبير رفتار كودك به تمركز حواس كاملاً بي اساس است.

آنچه مسلم است استعداد بالقوه تمركز حواس در همگان وجود دارد و مانند هر استعداد ديگر مي توان آن را در خود رشد داد و پروراند. شما به راحتي مي توانيد اين خصلت همگاني را در خود تربيت كنيد و به عالي ترين مراتب خويش برسانيد.

 تواناييهاي ذهنی را می توان به عضله اي تشبيه کرد. قويترين و عضلاني ترين افراد را هم كه در نظر بگيريد، وقتي به دنيا آمدند از عضلاتي ساده و نرم و طبيعي مانند ديگران برخوردار بودند اما تمرين و ممارست و به كار گرفتن درست عضلات باعث شد كه آنها به مرور در رشد عضلاني خود پيشرفت كنند و به بالاترين مرتبه آن برسند.

تمام استعدادهاي بالقوه انساني را مي توان به صورت بالفعل در آورد و پرورش داد و به عالي ترين درجه خود رساند. مثلاً يك بند باز ماهر را در نظر بگيريد. او هم وقتي متولد شد مانند همه كودكان طبيعي ديگر، توانايي حفظ تعادل را به دست نياورده بود. مدتها طول كشيد تا او بتواند بنشيند و در وضعيت نشسته ، تعادل به دست آورد، بايستد و در وضعيت ايستاده تعادل به دست بياورد. راه برود و در حال راه رفتن تعادل خود را حفظ كند، درست مانند همه كودكان طبيعي ديگر. اما او با تمرينات مداوم و مكرر، استعداد حفظ تعادل خود را آن قدر پرورش داد كه به يك مهارت تبديل كرد.

حافظه و تمركزهم دو استعداد همگاني هستند كه مي توانند پرورش پيدا كنند و به مهارت هاي ويژه تبديل شوند. كساني كه قادرند ضرب و تقسيم اعداد چند رقمي را در كوتاهترين زمان ممكن انجام دهند، كساني كه مي توانند با يك بار ديدن، شنيدن، حس كردن يا خواندن، آنچه را كه آموخته اند، تا زنده اند به خاطر داشته باشند و همه كساني كه ما آنها را استثنائي و عجيب و غريب مي دانيم، افرادي كاملاً معمولي هستند كه يك يا چند استعداد طبيعي و همگاني خود را تا اين سطح پرورش داده اند. امروز حتي خلاقيت، كه حدود صد سال پيش يك استعداد كاملاً ذاتي تصور مي شد، يك استعداد كاملاً پرورش يافته محسوب مي شود.

  

 اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. 
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چترآمده بود،این یعنی اعتقاد.


یک کودک یکساله را تصورکنید. وقتی که شما اورا به بالا پرتاب می کنید،او می خندد. زیرا یقین دارد که شما وی را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد. 


 هر شب ما به رختخواب می رویم بدون کمرین دلواپسی از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم یانه .ولی شما همیشه برای روز بعد خود از خواب بیدارمی شوید. ما همیشه پیش از خواب برای فردا و فرداهای خود برنامه داریم و به آن با قوت می اندیشیم . 

 با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

 


 

مهندسی ارزش ؛ ماهیت و کارکرد

 

در سال 1947 لاورنس دی‌مایلز Lawerence D. Miles، روشی برای تعیین ارزش یك طرح ارائه داد.

شیوه مایلز در آغاز «آنالیز ارزش» نام گرفت. تكنیك آنالیز ارزش، بعدها به نام های دیگری مانند مدیریت ارزش، بهبود ارزش، كنترل ارزش و خرید ارزش به كار رفته است.خاستگاه اصلی مهندسی ارزش؛ ایجاد كنترل برای مجموع هزینه‌ها در طول عمر محصول (خدمات) است، بدون اینكه كیفیت فدا شود و یا قابلیت اطمینان خدمات كاهش یابد.

در مهندسی ارزش فعالیت‌های زیر انجام می‌شود:

افزایش توانمندی‌ کارکنان و مدیران به‌منظور شناخت زمینه‌های بهسازی و افزایش خلاقیت در انتخاب و اجرای طرح، افزایش قابلیت ارزیابی هزینه‌های فرصت و بیان کمی آنها،‌ ایجاد فرصتی برای بحث، نظرسنجی و ارزیابی سناریوهای مختلف و مستندسازی دلایل تصمیم‌گیری در انتخاب پروژه‌ها، افزایش ارزش کالاها، خدمات و سرمایه‌گذاری، کاهش هزینه‌ها تا سطح قابل‌قبول، کاهش ریسک، ارائه یک استراتژی مشخص برای موقعیت‌های پیچیده، ارتقاي دانش اعضاي تیم،‌ تعیین اصول کاهش هزینه‌های آتی پروژه،‌ پیشبرد کار تیمی،‌ امکان ایجاد نقطه‌نظرات مختلف و ایده‌های جدید در بررسی‌ها، دستیابی به توان رقابتی در بازارهای داخلی و بین‌المللی و‌ تامین نیازهای کمی‌وکیفی مشتریان با بهترین قیمت. مهندسی ارزش، به مجموعه تکنیک های نظام مند و کاربردی اطلاق می شود که برای تشخیص کارکرد یک محصول، خدمت و تولید با حداقل هزینه مورد استفاده قرار گیرند.

به عبارتی دیگر؛ «مهندسی ارزش، تلاشی است سازمان یافته که با هدف بررسی و تحلیل تمام فعالیت‌های یک طرح، (از زمان شکل‌گیری تفکر اولیه تا مرحله طراحی و اجرا و سپس راه اندازی و بهره برداری) انجام می‌شود و به عنوان یکی از کارآمدترین و مهم ترین روش‌های اقتصادی در عرصه فعالیت‌های مهندسی، شناخته شده‌است».

متدولوژی ارزش، سازمان را قادر به رقابت موثر و كارا در بازار خواهد كرد زیرا با بكارگیری مهندسی ارزش سازمان می‌تواند به اهداف زیر دست یابد: كاهش هزینه، افزایش سود، بهبود كیفیت، افزایش سهم بازار، انجام كار در زمان كوتاهتر و استفاده كاراتر از منابع.  در حال حاضر، براساس قوانین مصوب در کشورهای صنعتی كلیه سازمانهای اجرایی وابسته به دولت ملزم به ایجاد و بكارگیری روشهای موثر مهندسی ارزش در پروژه‌هایی هستند كه با سرمایه‌ای بیش از یك میلیون دلار انجام می‌گیرد. به طور کلی مهندسی ارزش به عنوان یک ابزار مدیریتی می تواند منجر به نتایج ذیل شود :

 1. پایین آوردن هزینه تولید

 2. به حداقل رساندن پیچیدگی های تولید

 3. کم کردن زمان تولید

 4. استفاده از اندیشه ها و خلاقیتها

 5. تامین کامل نیازهای مشتری و افزایش رضایت آنها

 6. افزایش رضایت و انگیزه همکاران به واسطه افزایش سطح عملکرد آنها

 7. بهینه کردن فرایند های کاری

 8. کاهش مخارج سرمایه گذاری

 9. ارتقاء یا ثبات کیفیت ( نه کاهش هزینه به قیمت کاهش کیفیت )

 ۱0. افزایش سهم بازار و حصول اطمینان برای سود آوری

 11. افزایش توان رقابت در بازار.

در دیدگاه مهندسی ارزش، کم کردن هزینه ها به تنهایی مد نظر نیست ، بلکه یک تلاش کلی در جهت افزایش ارزش محصول یا خدمت با توجه دقیق به کارکردهای آن مد نظر می باشد. از نقطه نظر مهندسی ارزش، کاهش هزینه ای که مترادف با قربانی کردن کارکردهای مورد نیاز و در نهایت کیفیت باشد ، کاهش هزینه خوانده نمی شود .

 برگرفته از سایت  www.iranika.ir

همسایه های قدیمی

 

چه شود که درگشایی سوی این خراب یک شب

بسپاری حاجتم رابه زلال ِآب یک شب

همه سئوال خودرازده ام گره به زلفت

چه شود گره گشایی زلب ِجواب یک شب

توبه نازجلوه ای کن که نیازمابسوزد

توبسازبیت مارازنوای ناب یک شب[1]  

دیگربرای همه روشن است که فلسفه از اصلیترین نیاز روحی انسان، یعنی نیاز به دانستن و فهمیدن برخاسته است. نیاز به دانستن و فهمیدن نیازی همیشگی وپیوسته است که آنی انسان رارهانمی کند. آدمی ازهمان نخستین سالهای زندگی اش پیوسته می خواهدتا چگونگی، چرایی و چیستی همه چیز را بفهمند. به همین دلیل است که ارسطو [2] می گفت که فلسفه با شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد.

تاریخ نیز به ما نشان می دهد که از اولین دوران زندگی بشربرزمین،عمیق ترین پرسش ها و مسائل فلسفی مطرح شد:

چه چیزی علت و سبب شد تا باران ببارد و علف رشد کند؟ برای انسان ها بعد از این که بدن هایشان مرد، چه اتفاقی می افتد؟ آیا نیروهای خوب بر جهان مسلطند یا نیروهای بد؟ و...

بشربرای پاسخگویی به همین پرسش هابه آفرینش اسطوره هاروی آوردونیازوافرخودرابه یافتن حقیقت به این وسیله وبه زعم خودبرطرف ساخت.اماپاسخهای اساطیرکه خود ماحصل کارکردذوق واحساس انسان بودندهرگزنمی توانست وی رابرای همیشه وبه طوربنیادی خشنودسازدزیراپای اساطیربرزمین محکم عقل استوارنبود.اسطوره هاباآدمی گفتگومی کردندامابه جای این که اوراقانع کنند، مختال ومستاصل ومختل می ساختند. اسطوره هاجلوه ضمیرناخودآگاه جمعی انسان بودندوازورای تورسفیدزیبایی باوی گفتگومی کردندتامگرازاین رهگذر، کودک طبع پرسشگراورابه خوابی شیرین فروبرندومایه آسایه اش شوند.باهمه تردی وظرافتی که اساطیرداشتندچون ازمعرفت عقلی بویی نبرده بودندورویی ندیده بودند جای خودرابه " تاریخ " دادند.

فلسفه باتقبیح هرگونه پادرمیانی تخیل درجستجوی حقیقت، همه اختیارات رابه عقل سپارد.

 بنابراین هر انسانی به نوعی فیلسوف و تحت تاثیر فلسفه است؛ چرا که زندگی خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جوابهایی که به این سئوالات بنیادین می دهد، بنا می نهد؛ با این تفاوت که فیلسوف رسمی و واقعی، این پرسش ها را به طور جدی و منظم پی گیری می کند، جواب هایی را که تا کنون داده شده است در بوته نقد می نهد و به جستجوی را ه حل های نو می پردازد.

نیاز دیگر ما به فلسفه از آن روی است که همه ما در زندگی برای عمل کردن، مجبوریم که همواره تصمیم بگیریم. اساسا زندگی بدون انتخاب، محال است. به همین خاطر نیازی اساسی داریم تا بدانیم چگونه و چرا چیزی را انتخاب می کنیم و اصولا در هر موضوعی چه راهی را باید برگزینیم.فلسفه به چنین اموری می پردازد و راه حل هایی متفاوت با نتایج گوناگون جلوی پایمان قرار می دهد

.

راهنمای عاقل آدمیزاده

فلسفه برای همه انسان ها ، راهنما است؛ راهنما برای یافتن راه های بهتر ، جدیدتر و کامل تر.

هر گاه می کوشیم تا دریابیم که جهان چیست؛ آن گاه که در تکاپوییم تا جهان را شرح و توصیف کنیم، در پی آنیم که معنا و مقصود جهان را دریابیم . اگر کشف شود که جهان مقصود و منظوری دارد، می خواهیم آن منظور را بفهمیم.

پس می توان گفت که در انسان گرایشی نیرومند برای یافتن معنای زندگی و جهان وجود دارد و فیلسوف کسی است که فعالیت هایش نیز همسو با این نیاز است.

انسان از طریق علوم مختلف نیز به فلسفه نیازمند است؛ چراکه علوم و دانش های بشری در جنبه های مختلفی به فلسفه نیازمندند.

فلسفه در پی یافتن تصویری کلی از عالم است و بر حسب نتایجی که می گیرد، این تصویر را رسم می کند. تصویری که در هیچ جای دیگری قابل رسم نیست.

آیافلسفه رشته ای منحصربه فرد ازدانشهاست که تنهادرموردمسایلی خاص بحث می کند؟ براستی فرق میان فلسفه ورشته ای دیگری چون علم وهنرچیست؟ مهمترین ذهن مشغولی های یک فیلسوف کدام است؟آیاجنس پرسش های یک دانشمندبایک فیلسوف باهم متفاوت است؟ آیاپاسخهای فیلسوفان به پرسش های حادث شده شان بایدقطعی باشد؟ چه اختلافی میان فرضیه های علمی وپاسخهای فلسفی وجوددارد؟ چه تفاوتهایی میان روش شناسی فلسفی باروش شناسی علمی وجوددارد؟

فلسفه برتراویده وبرخاسته ازدوواژه یونانیphilia وsophia  است وبه زبان فارسی به معنی دوستداری حکمتwisdom است. بنابراین درمی یابیم که اولاًفلسفه به معنی حکمت نیست بلکه دوستداری حکمت است وثانیا حکمت بادانش knowledge  متفاوت است. ای بسا افرادی که درزندگانی خویش به دنبال دانش بوده ومیزان آگاهی خودراازرشته های متفاوت بالابرده اندولی هرگزنتوانسته اندبه کوثرجوشان وبی انتهای حکمت برسندوجرعه ای ازخنکای جان نوازآن بنوشندوبنوشانند. بسا انسانهایی که ازگستره وسیعی ازاطلاعات برخوردارندامافراوان دیده ایم که درمقام رویارویی باساده ترین هنجارهانتوانسته اندتصمیمات به قاعده ای بگیرندودرخم وخیزپیش پاافتاده ترین مسایل درمانده اندوبه عبارتی بهتروامانده اند:

نیست غیرنورآدم راخورش     

 ازجزِآن جان نیابدپرورش

زین خورش هااندک اندک بازبُر

کین غذای خربود نه آن حُر

تاغذای اصل راقابل شوی                  

لقمه های نورراآکل شوی

عکس آن نوراست کین نان ، نان شده است   

 فیض آن جان است کین جان ، جان شده است

چون خوری یکبارازماکول نور          

خاک ریزی برسرنان وتنور

عقل دوعقل است اول مَکسبی   

 که درآموزی چو درمکتب صَبی

ازکتاب واوستادوفکروذکر     

ازمعانی وزعلوم خوب وبکر

عقل دیگربخشش یزدان بود    

چشمه آن درمیان جان بود

چون زسینه آب دانش جوش کرد 

 نه شودگَنده ، نه دیرینه ، نه زرد[3]

خردمندان – آنهایی که ماکول نورمی خورندوروی به جانب چشمه های جان دارند- ای بساازدانش متعارف چندان بهره ای نداشته باشنداما تصمیمات بایسته وشایسته ای درزندگی می گیرندواسب شرف ازگنبدِگردون می جهانند. بی شک کسانی که چنان فیض ایزدی رهتوشه راهشان شده است که هم درجنگل سرسبزدانش رونده وهم دربوته زاران بی انتهای خرد، جستجوگرند بسی مفتخرند.

ثالثا عشق به " خرد" که فیلسوف ازآن برخوداراست رابطه میان جنبه  عاطفی وبعدعقلانی وجود اوراآشکارمی سازد.هرفیلسوفی ارادتی ژرف به " جهان شناسی"  و" انسان شناسی"  داد. درمطالعات فلسفی نه تنهاقدرتهای عقلانی اودرکارندبلکه ازصمیم دل به جهان شناسی وشناختن همنوعان خودمی پردازد. فیلسوف بدون آنکه بخواهدبه مباهات گری بپردازدویاتنهابه چشم سربسنده کندویابه فریب ذهنی وشائبه پردازیهای مغرضانه روی آوردبه دنبال حقیقت است. ازاین زاویه اگربنگریم میان هنروفلسفه می تواندرابطه های خویشاوندی جذابی پدیدآید: چراکه هنرمندان نیزدرشعف حقیقت ، بیقراران عالم وجودند.اما به همان اندازه که فیلسوفان معقولات رابامعقولات بیان می کنند ، هنرمندان، معقولات رابامحسوسات تبیین می کنند.آنچه هنرمندان ازهستی دریافت می کنند الهام است وآنچه دیگرباربه دامان پرشکوه هستی بازمی گردانند بازآفرینی هنرمندانه وذوقی همان الهام ها ست.

میان فلسفه وعلوم دیگررابطه های عمیقی برقراراست زیرافلسفه، پیدایش یازمینه های پیدایش علوم دیگررامحقق می سازد. ازاین رهگذرمی توان گفت که فلسفه وهنرهرگزدرعرض یکدیگرنیستند ونمی توان پنداشت که رابطه های متعارضانه ای باهم دارند.هرگزفلسفه سخنی نمی گویدکه هنر، آن رانقض کند. فلسفه به عنوان دانش مولد ومادرهرگزفرزندان خودرانمی راند؛ اگرچه میانشان تفاوتهایی است. منظورازتفاوت دراینجااختلاف درشان فلسفه بادانش هاست؛ ومنظورازداشتن شئون مختلف ، اشاره به تفاوت ها درموضوعات،روش ها وغایات است. ذکرتفاوت هاقطعاً به معنی بیان تعارض هانیست. کسانی که تنهابه حواس خوددل داده اندنمی توانندوحدت شگفت انگیزونظم بی منتهای هستی رابنگرند چراکه نگریستن ازعهده چشمی برمی آیدکه با" خرد" پیمان انس بسته است:

خاک زن دردیده حس بین خویش     

 دیده حس دشمن عقل است وکیش

دیده حس راخدا اعماش خواند 

بت پرستش گفت وضدماش خواند

زانکه اوکف دیدودریاراندید   

 زانکه حالی دیدوفرداراندید[4]

مرادازتفاوت، یعنی نوعی تعدد موضوع ،رسالت وبه بیان بهترتقسیم کاراست:

قطره ای کزجویباری می رود    

وزپی انجام کاری می رود [5]

غایت فلسفه وغایت هنر

غایت فلسفه ، شناخت هستی است اما غایت هنرانتقال زیباشناسانه وعاطفی پیامهایی است که هنرمنددرمواجهه حضوری وباطنی خودازهستی به دست آورده است. به یقین هنری که نمی تواندپیامی رامنتقل کند؛ویاپیامی راکه منتقل می کندنمی تواندنسبتی باخردبرقرارسازدوبه تناوری سروِجان مخاطب بینجامد نوعی شماطه سازی ودغلگری است. هرگزپیامی راکه هنرمندان ( درمعنای شریف لفظ) منتقل می کنندنمی تواندبه دورومحجورازبارعقلی باشد. بی شک هنرمندان درآغازمجذوب موضوع می شوندامااین بدان معنانیست که درمقام عینیت بخشی ونظم دادن به آن به آن بی نیازازانگشتان معجزه گرعقل هستند: هنرمندان، بادلشان موضوعات رااحساس می کنند، باعقلشان به آن شکل می دهند وبادستشان به وجودمی آورند. این همکاری همه جانبه میان اندیشه ودل ودست درهنربه نهایت زیبایی خودمی رسد.اما آن زمان که هنرمندبرآن می شودتاحاصل معرفت اُنسی خودرابه نقدکشدوبه واکاوی وتحلیل بپردازدبه یقین نیازبه یاری فلسفه دارد. فیلسوفان هم آنگاه که می خواهندتامکنونات ودریافتهای برهانی وعقلی خودرابه زیباترین وماندگارترین گونه ممکن به سرزمین ِجان انسانها برسانندبه تدبیرها وچاره اندیشی های هنربسیارنیازمندهستند.بیان هنری است که می تواند پنهان ترین وظریف ترین ولطیف ترین یافته هاچنان منتقل کندکه وجه عاطفی وجودهنرمندبه نحوی همه جانبه وجذاب، شناوردرپیام موردنظرگردد.

 زبان هنروزبان فلسفه

اگربه فلسفه نگاهی محض داشته باشیم زبانی انتزاعی وتجریدی دارد: این زبان ازشیوه آن برمی خیزدوشیوه فلسفه بحثی وعقلانی است.روشن است که تنهاکسانی می تواننددرموضوعات ومباحث فلسفی به نتیجه برسندکه – به جای رویکردی حسی - نهایت اندیشه وتمرکزخودرابه کاربندند. درحالی که درهنراین مهم به گونه ای عکس جلوه گرمی شودزیراهنرمندپیش وبیش ازهرچیزدرمحسوسات چنان غوطه ورمی شودتابتواندمفاهیم موردنظرخودرابدرستی صیدکند.اوبایدعناصرعقلی رادرمحسوس ترین بیان عاطفی ِممکن انتقال دهد؛ واین همه ازعهده همگان برنمی آید والبته بسی دشوارهم می نماید. تبدیل مضامین عقلی به بیان های حسی نه درشان همه کس است. به همین خاطراست که هنرراستین ازحدودوثغورِ مهارتهای  متداول  بیشترمی برازدوشعله ورتراست.

دراین راه بی نهایت که ازهرطرف که برویم جزحیرت نخواهیم برگرفت هنرمندان به دیدارشهودی وذوقی حقیقت، شائق وفیلسوفان به شناخت ِ برهانی واستدلالی حقیقت مایل هستند. رهتوشه معرفت وصالی وکوله بارِمعرفت وصولی، هریک دراین سفرزیبنده ومغتنم است مادام که غایت ِنیت مسافران ، رسیدن به یک قله باشد.  
 

 

 

          



- شعرازنگارنده [1]

[2] - Aristotle384-322 B.C.

 - مثنوی مولوی ، دفترچهارم [3]

- مثنوی مولوی ،دفتردوم [4]

- دیوان پروین اعتصامی [5]

احتمالااز احتمال چه می دانیم ؟

 

جملات زیر را در نظر بگیرید. شاید بار ها آنها را شنیده و یا در جایی خوانده اید:

-ممکن است سال آینده یک سفر فضایی به ماه داشته باشید.-نوزاد بعدی که در این شهر متولد خواهد شد، دختر است.-شاید نمره درس ریاضی شما 16 شود.مدیر بعدی شرکت ممکن است یکی از 5 عضو هیات مدیره سابق باشد.-فردا یک روز بارانی خواهد بود.

 برای وقوع یا عدم وقوع هر یک از موارد فوق چه شانسی را در نظر می گیرید؟ احتمال وقوع هر یک چقدر است؟

ممکن است یکی از موارد زیر را برای پاسخ به این سووال انتخاب کنید:

شانس / زیاد شانس کم   /   شانسی ندارد  /  نمی دانم /  حتما اتفاق می افتد /  (مثلا 70) درصد امکان دارد /    شانس برابر یا 50-50  /  صد در صد

 

همانطور که ملاحظه می کنید، هنگامی که از اعداد برای نشان دادن شانس استفاده می کنید عددی بین 0(0درصد) و 1 (صددرصد) انتخاب می کنید که این عدد شانس رخ دادن/اتفاق افتادن یک پیشامد را در یک آزمایش تصادفی نشان می دهد .

 آزمایش تصادفی

 آزمایشی است که کلیه نتایج ممکن آن از قبل معلوم باشد ولی نتیجه آزمایش قبل از انجام آزمایش معلوم نباشد[1].

به عنوان مثال بعد از پرتاب یک سکه یا شیر و یا خط را مشاهده می کنید. قبل از انجام آزمایش و مشاهده نتیجه آزمایش شما نمی دانید که کدام روی سکه (شیر یا خط) خواهد آمد. فقط می دانیم که مثلا برای یک سکه سالم شانس آمدن شیر یا خط 50-50 یا مساوی است.

مجموعه تمام نتایج ممکن یک آزمایش تصادفی را فضای نمونه نامیده و با S نمایش می دهیم. بنابراین اگر نتیجه انجام آزمایش پرتاب یک سکه مشاهده شیر یا خط باشد آنگاه:

{خط،شیر}S=

 فضای نمونه ممکن است متناهی یا نامتناهی باشد.

 پیشامد

 

 هر زیر مجموعه از فضای نمونه آزمایش است. یعنی یک پیشامد مجموعه ای است که اعضای آن نتایج ممکن یک آزمایش هستند. پیشامد را با E نشان می دهیم. همچنین اگر نتیجه ای از یک آزمایش در E باشد گوییم پیشامد E اتفاق/رخ افتاده است[1].

به عنوان مثال اگر نتیجه یک آزمایش تعیین جنسیت یک نوزاد باشد داریم:

{دختر،پسر}S=

اگر {دختر}E= باشد آنگاه پیشامد E یعنی اینکه نوزاد متولد شده دختر است.

 تعریف احتمال بر اساس فراوانی نسبی

فرض کنید تحت شرایط کاملا یکسان، آزمایشی که فضای نمونه آن S است تکرار شود. برای هر پیشامد E از فضای نمونه S ، تعداد دفعاتی را که پیشامد E در n بار تکرار آزمایش اتفاق افتاده با n(E) نشان می دهیم. احتمال وقوع پیشامد E را با P(E)  نشان داده و به صورت زیر تعریف می شود(فرض می شود این حد موجود است):

یعنی P(E)   عبارت است از حد نسبت دفعاتی که E اتفاق می افتد و بنابراین حد فراوانی نسبی E است[1].

 احتمال به عنوان اندازه اعتقاد

در بالا احتمال یک پیشامد را در یک آزمایش، اندازه فراوانی وقوع آن پیشامد در تکرار پیوسته آزمایش تعبیر نمودیم، اما کاربرد احتمال در موارد دیگر نیز وجود دارد. مثلا همه گزاره هایی از قبیل اینکه 90 درصد احتمال دارد که شکسپیر کتاب هملت را نوشته باشد یا احتمال اینکه اوسوالد به تنهایی کندی را به قتل رسانده باشد 80 درصد است. چگونه می توانیم چنین عباراتی را تعبیر کنیم؟

ساده ترین و طبیعی ترین تعبیر این است که احتمالهایی که به آنها اشاره می شود اندازه اعتقاد فردی است که گزاره را بیان می داد. به عبارت دیگر کسی که بیان می کند اوسوالد، کندی را به تنهایی ترور کرده است از این گفته اطمینان دارد و یا حتی نسبت به اینکه هملت توسط شکسپیر نوشته شده است بیشتر اطمینان دارد. این تعبیر احتمال به عنوان اندازه اعتقاد یک نفر را ، غالبا احتمال شخصی و یا ذهنی گویند.

 برگرفته از : احمد پارسیان، "مبانی آمار ریاضی"،چاپ دوم، آذر1380.

 


تعاریف تکنولوژی

 ۱) در فرهنگ لغات فارسی از واژه ی تکنولوژی به معنی علم به صنایع و حرفه ها و مجموع اصطلاحات فنی و صنعتی یاد شده است. واژه هایی مترادف با این واژه نیز وجود دارد که بترتیب عبارتند از:

 ۱) تکنیسین : به معنی اهل فن، ذی فن ، شخص مطلع به فنون صنعت

 ۲) تکنیک : فنی ، آزمایش فنی ، هنر ، کارفنی ، قاعده ی فنی

 ۳) تکنی کالر: روشی که هنرمند برای بهتر نشان دادن هنر و ادراک خود اختیار می کند.

 ۴) تکنوکرات: به معنای صاحب فن و دانش، صاحب نظری وسیع.

 ۵) تکوین : که این واژه در تلفظ و البته نوشتن سنخیتی با تکنولوژی ندارد، ولی در معنی با آن مشترک است. به معنی بوجود آمدن، هستی دادن، آفریدن ، احداث کردن.

 ۶) فناوری : به معنی آوردن فن و یا خلق کردن فن و واژه هایی از قبیل ابتکار و خلاقیت نیز در زوایایی با این واژه یعنی تکنولوژی مترادفند. بنابراین اگر با کمی تأمل به مفاهیم واژه های ذکر شده، بنگریم ، در می یابیم که دربار مفهومی با این واژه (تکنولوژی) دارای وجه اشتراکاتی می باشند و البته از دید افراد متخصص نیز می توان این واژه را در برخی از رشته ها دارای بار مفهومی ی مجزایی دانست.

 اما از این نظر می توان تکنولوژی را چنین تعریف نمود : تکنولوژی یعنی آنچه که به کمک فن شناخته می شود یا آنچه که دستاورد دست و تفکر بشر است؛ یعنی بشر با کمک از استعداد و دانش خویش موفق به خلق و یا ابتکار چیزی می شود. افزون بر اینکه این دستاورد با پشتوانه ی محکمی که ذکر آن رفت بنام تفکر صورت گرفته باشد.

 

انسان و طبيعت

در ابتداي بررسي هر موضوعي، ارائه ي تعريفي از موضوع مورد بررسي و يا مشخص ساختن محدوده ي مورد بحث از جهات بسياري لازم است. اين كار، يعني تعيين و تبيين دقيق موضوع مورد بحث علاوه بر آن كه مسير و روند پيشروي بحث را روشن تر مي سازد ، همراهي مخاطب با اين روند را نيز با نزديك تر ساختن ذهنيت او و نويسنده ، آسان تر مي كند. با همه ي اين اوصاف، در مورد موضوع طبيعت ، حتي طرح سوال «طبيعت چيست؟» ، «تعريف طبيعت چيست؟» يا «طبيعت شامل چه چيزهايي است و چه گونه محدود مي شود؟» نيز كمي مشكل به نظر مي رسيد. مسلما همه ي ما در برخورد با اين واژه تصوري از آن داريم كه مي توان گفت در مجموع بسيار به هم نزديك است. همين تصور واضح و بديهي است كه حتي پرسش از تعريف «طبيعت» را سخت و غيرمنطقي مي نماياند. اما اهميت موضوع «طبيعت» در معماري منظر، تاكيد بيشتري بود بر لزوم طرح اين سوال كه واقعا وقتي از طبيعت سخن مي گوييم ، منظور ما چيست؟

يكي از نخستين قدم ها در چنين مواردي مراجعه به واژه نامه ها است. اين خلاصه اي از مواردي است كه در واژه نامه ي دهخدا درباره ي طبيعت آمده است : ‌«سرشت كه مردم بر آن آفريده شد (منتهي الارب) نهاد ، آب و گل ، خوي ، گوهر ، فطرت ، خلقت...» از ديگر معاني نام برده شده هم مي توان به اين موارد اشاره كرد : «عنصر؛ چهار عنصر : خاك ،آب ، باد ، آتش . مزاج ، مزاج البدن . در اصطلاح فلاسفه : قوه ي مدبره ي همه ي چيزها است در عالم طبيعي كه عبارت است از زير فلك قمر تا مركز زمين . در مشرب كشف و تحقيق تصوف طبيعت حقيقتي الهي است كه فعاله ي همه ي صور باشد . در اصطلاح پزشكان : قوه اي كه تدبير بدن آدمي كند بي اراده و شعوري »

در واژه نامه ي معين علاوه بر مواردي كه در واژه نامه ي دهخدا آمده است، اين مورد هم ذكر شده است : «آن چه عينيت داشته و در خارج از ذهن متحقق باشد. نقاشان و مجسمه سازان پيرو مكتب هاي كلاسيك ، رئاليسم ، امپرسيونيسم و به خصوص ناتوراليسم هر يك طبيعت را به نحوي مجسم مي سازند.»

جالب است كه در هيچ يك از اين دو واژه نامه اشاره اي به معني اي كه اين واژه در ابتدا به ذهن مي آورد و در اين جا منظور ما است نشده است. يعني جهاني كه در آن زندگي مي كنيم با همه ي عوامل مختلفش. اما مي توان از واژه ي «خلقت» و آن چه از واژه نامه ي معين ذكر شد در مراحل بعدي براي روشن تر كردن موضوع استفاده كرد.

طبيعت را از راه مشخص كردن مخالف يا غير آن نيز نمي توان تعيين و تعريف كرد. چراكه مخالف آن همان «متافيزيك» است كه موضوعي به مراتب پيچيده تر از خود «طبيعت» است. سيد حسين نصر در اين مورد چنين مي گويد : «متافيزيك metaphysics دانش واقعيت مطلق (حقreal ) است. علم آغاز و انجام موجودات. علم «مطلق» و در پرتو آن نسبي. علمي كه به دقت و سفتي و سختي رياضيات و با همان روشني و يقين است؛ هرچند كه علمي است كه از طريق شهود عقلاني قابل دستيابي است، نه صرفا از مجراي خردورزي و انديشه ي منطقي. بدين ترتيب با فلسفه ، آن گونه كه معمولا فهميده مي شود تفاوت دارد.» (نصر ، 1379 : 101)

ارسطو در كتاب فيزيك خود چنين گفته : «طبيعت شكل يا صورت ماده است كه در تعريف يك شي مشخص شود... «صورت» در واقع به جاي آن كه «ماده» باشد طبيعت است، زيرا يك شي وقتي وجودش متعين مي گردد كه از حالت بالقوه به فعل درآمده باشد.» (فرشاد ، 1363) اين گفته اگرچه بيشتر به همان معناي «جوهر» و «ذات» براي طبيعت ، مرتبط است، اما رهنمون كننده به نكته ي جالب توجهي است؛ به گفته ي ارسطو ، فيلسوفان طبيعت (يا «طبيعيون» كه دسته اي از فيلسوفان آن زمان بوده اند و خود ارسطو هم از آن دسته بود) در مواجهه با اين پرسش كه «طبيعت چيست؟» آن را به پرسش ديگر ، يعني اين كه «طبيعت از چه تشكيل شده است؟» تبديل مي كرده اند. بنابراين مي بينيم كه پرسش «طبيعت چيست؟» سرچشمه ي علوم امروزي و به خصوص فيزيك است و انگار بعد از مدت ها فراموشي مطرح شده است. البته فراموش نكنيم كه آن چه فيلسوفاني همچون ارسطو و افلاطون و ديگر فلاسفه و دانشمندان پيش يا پس از آنان، به ويژه دانشمندان اسلامي چون ابوعلي سينا يا ابوريحان بيروني به عنوان «هستي» مي شناخته اند و در جستجوي آن بوده اند با آن چه امروزه به وسيله ي علم جديد مي شناسيم متفاوت است. چهار عنصر آب ، باد ، خاك و آتش كه آن دانشمندان در ذهن تصور مي كرده اند ، آب و باد و خاك و آتش امروزي نبوده است. آنان در جستجوي «حقيقت» يا «ذات» هستي بوده اند. به دنبال «عنصر پنجم» كه وحدت دهنده ي همه ي اين عناصر است. بنابراين نصر معتقد است كه نمي توان انديشه هاي ارسطو را پايه ي فيزيك امروزين دانست. علم «سكولاريزه شده» و «طبيعت تقدس زدايي شده»كه درگير كميات و اعداد است و فقدان معنويت و نمادگرايي در آن ، مسبب بحران هاي امروزين زيست محيطي است. به عبارتي ديگر ، برخي فرقه هاي مسيحيت و پس از آن خردگرايي ، با تقدس زدايي از طبيعت نگاه انسان را به طبيعت تغيير دادند.

اگرچه ممكن است اين موضوعات دور از بحث اصلي –يعني تعريف طبيعت- به نظر برسند ، اما ذكر آن ها از اين لحاظ بسيار ضروري به نظر مي رسد كه بايد در بازنگري اي بر مفهوم يا تعريف طبيعت - آن مفهومي كه در ذهن همه ي ما موجود است – جايي دوباره براي معنويات يا نمادگرايي يا تقدس طبيعت باز كنيم. به ويژه به دليل اهميت مساله براي معماران منظر كه منظر را پديده اي عيني-ذهني مي دانند. نه مثل نويسنده ي فيلم كه از طرفي درخت گلابي را طناز و خودنما مي داند و از جواني و عشوه گري درخت گيلاس لجش مي گيرد ، اما گفته هاي باغبان و كدخدا را مسخره مي كند و به طعنه مي گويد من فيلسوف و شاعر را با اين درختان ابله چه كار؟!

اما هنوز پرسش اوليه باقي است : چگونه مي توان «طبيعت» را تعريف يا محدود و مشخص كرد؟ به نظر مي رسد كه پرداختن به همان موضوع كلي و پذيرفته شده ، بدون توجه به ذات و حقيقت هستي و موجودات (چنان چه فلاسفه ي قديم به آن مي پرداختند) و بدون توجه به نمادگرايي و اسطوره و افسانه سازي هاي باستاني انسان و بدون توجه به جزييات و كميات ، چنان چه علم جديد انجام مي دهد براي آغاز بحث مناسب باشد. از اين رو مي توان طبيعت را كل جهان خلقت از كهكشان هاي دور تا ذرات و موجودات درون آب ها در نظر گرفت. براي كمك به مشخص تر نمودن آن مي توان گفت : آن چه ساخته ي خود بشر نيست و بدون دخالت انسان ساخته شده است.

انسان به عنوان بخشي از طبيعت:

در مرحله ي بعد و به قرينه و تبعيت از تلاش براي تعريف طبيعت اين پرسش به ذهن مي رسد كه : «انسان چيست؟» يا «تعريف انسان چيست؟» اما از آن جا كه درصدد بررسي رابطه ي انسان و طبيعت هستيم، پرسشي كه مهم تر به نظر مي رسد اين است كه : «آيا انسان را مي توان بخشي از طبيعت دانست؟» يا به نوعي ديگر «چه بخش و چه ميزان از انسان را مي توان طبيعي و مربوط به طبيعت دانست؟»

اين سوال يا سوال هاي مشابه آن ، كه بيشتر به صورت پرسش از «تفاوت انسان و حيوانات» يا «منشا انسان» مطرح شده، همواره و زمان طولاني اي ذهن بشر را به خود مشغول داشته و پاسخ هاي گوناگون و غيرقطعي و قابل بحث و بررسي بر آن داده شده است. بعضي اين تفاوت را به زبان ، بعضي به تفكر ، بعضي به اختيار و بعضي به روح نسبت مي دهند. داستان آفرينش انسان در كتاب هاي آسماني، منشا انسان را از بهشت مي دانند. مكاتب عرفاني انسان را جدا شده از خدا تلقي مي كنند و نظريات علمي انسان را موجودي كاملا برآمده از طبيعت مي دانند كه -با توجه به رواج علم و خردگرايي امروزين- اين نظريه بسيار بيشتر مورد توجه است. همه ي ما نيز كمابيش با اين مباحث آشنا هستيم ، اما در هرحال اين نظر مورد توافق جمعي است: كه انسان داراي دو بخش كالبد و روح است كه كالبد او بخش طبيعي او است و غريزه ها مربوط به آن است (روان آدمي يا در واقع آن چه موضوع بررسي روان شناسي است را هم در اين دسته بايد دانست) و روح موضوعي است كه متافيزيك به آن مي پردازد. اما آيا روح ، همه ي آن چيزي است كه باعث شده است انسان امروزي ، خواسته يا ناخواسته ، خود را جدا از طبيعت بپندارد؟ آيا عوامل ذاتي و طبيعي وجود انسان نيز در اين احساس جدايي از طبيعت نقشي داشته اند؟ به چه ميزان؟

نظريه ي تكامل ذهن كه به گونه اي غيرمستقيم به موضوع جدايي انسان از طبيعت اشاره مي كند چنين است: «تكامل ذهن شامل چند مرحله ي پياپي است : نخست مرحله ي بازتاب ساده كه در آن عامل تعيين كننده ي رفتار، ويژگي هاي ذاتي ارگانيسم است، از يك سو و از سوي ديگر چيزي كه ارگانيسم در برابر آن واكنش نشان مي دهد. براي مثال تنگ شدن مردمك چشم در برابر انگيزش فزاينده ي نور. دوم مرحله ي بازتاب شرطي است، كه در آن پاسخ ها نه بر حسب ويژگي هاي ذاتي انگيختار، بلكه بر حسب معنايي تعيين مي شود كه ارگانيسم پاسخده از راه تجربه براي انگيختار مي شناسد : براي مثال ، پاسخدهي غده هاي بزاقي سگ هاي پاولف به صداي زنگ. سوم، مرحله ي ابزاري است و نمونه ي آن شمپانره اي است كه موز را با چوب از درخت مي اندازد. در اين مرحله آن چه پاسخ را تعيين مي كند ويژگي هاي ذاتي اشيايي است كه در اين كار درگيرند (موز ، چوب، دستگاه عصبي-حسي-ماهيچه اي شمپانزه) اما در اين مرحله عنصر جديدي در رفتار در كار آمده است و آن نظارتي است كه ارگانيسم كوشا بر چيزهاي خارجي مي كند. سرانجام مرحله ي نمادگري است كه در آن پيكربندي رفتاري (configuration of behavior) برخلاف آن چه تا كنون گفتيم، چه بسا معناهايي را در بر دارد كه ربطي به ويژگي هاي ذاتي اشيا ندارند. اين چهار مرحله نماينده ي چگونگي تكامل همه ي موجودات زنده است : يعني حركتي در جهت ايمن تر و پايدارتر كردن زندگي» (آشوري ، 1380 : 79)

انسان از همان لحظه اي كه توانست بر طبيعت مسلط شود (به شيوه ها و نمودهاي مختلف و به وسيله ي ابزار، يا با ذهن خود) از طبيعت جداشده يا خود را جدا دانسته است. اين روند با توجه به فرآيند تكامل ذهني در انسان چنين بوده است كه هرچه ذهن انسان پيشرفت بيشتري مي يافته ، انسان خود را جداتر مي ديده است. و اين همان چيزي است كه -چه در علوم و اسطوره هاي قديمي و چه در علوم جديد- سبب گشته انسان ، با ديد و ذهني سوبژكتيو و تحليل گر به تفسير و تجزيه و تحليل طبيعت در زمينه ها و راستاهاي گوناگون بپردازد. درواقع انسان با يافتن جايگاهي والاتر و رفيع تر در طبيعت ، ناخودآگاه (يا آگاهانه) خود را جدا از آن تلقي كرد و هرچه اين جايگاه با تسلط بيشتر بر طبيعت بالاتر رفته، انسان نگاهي زيردستانه تر به منشا خود داشته و فاصله اش را بيشتر حس كرده است.

خداوند در قرآن در سوره ي انعام آيه ي 38 مي فرمايد : «محققا بدانيد كه هر جنبنده در زمين و هر پرنده اي كه با دو بال در هوا پرواز مي كند همگي طايفه ي مانند شما هستند...» اگرچه مي توان تفسيرهاي گوناگوني بر اين آيه داشت ، اما در اين جا تاكيد آيه بر اين كه انسان را چونان ديگر موجودات طبيعت دانسته است منظور و مورد استفاده است.

و البته در قرآن آيات بسياري را نيز مي توان يافت كه زمين و موجودات آن (طبيعت) را خلق شده براي استفاده ي انسان مي داند و اين خود تاكيدي است بر آن كه تسلط بر طبيعت به خودي نمي تواند مذموم و ناپسند باشد و اين شيوه ي ايجاد تسلط و هم چنين پيامدهاي آن است كه مي تواند مورد قضاوت و سنجش قرارگيرد.

به عقيده ي نصر يكي از مهم ترين نتايج تسلط خالي از معنويت انسان بر طبيعت ، همين بحران زيست محيطي است كه گريبان گير بشر امروزي است (نصر ، 1379). مشكلات ديگري را نيز مي توان در زمينه هاي زيست محيطي، اجتماعي، فرهنگي و... برشمرد كه علت يا يكي از علل آن را مي توان در همين فقدان نگاه معناگرا و نمادگرا به طبيعت جستجو كرد.

با توجه به اين مساله و همچنين ناگزيري از تسلط انسان بر طبيعت ، در عين آن كه خود جزيي از طبيعت و برآمده از آن است اين دو گزينه مطرح مي شود :

1 - اگر روند نمادگرايي در ذهن انسان را نتيجه اي طبيعي و ذاتي از روند تكامل خلقت و تكامل انسان بدانيم كه جزيي از طبيعت و مربوط به غريزه و فطرت او است ، فراموشي و ناديده گرفتن آن مي تواند به بشر لطمه وارد كند ، يا حداقل توجه به آن مانند ديگر موارد ذاتي و غريزي داراي اهميت مي شود.

2 - گزينه ي ديگر اين كه نمادگرايي مزبور را بخشي از ذات بشر ندانيم و آن را حاصل دست آوردهاي ذهني و اجتماعي و تاريخي او تلقي كنيم و به عبارت ديگر آن را محصولي بشري و يكي از وجوه تمايز انسان و ديگر موجودات بدانيم. درهرحال نتيجه اي كه از اين گزينه هم به دست مي آيد ، مانند گزينه ي پيشين ، همان لزوم تاكيد و توجه بر نگاه معناگرا و نمادگرا به طبيعت است. چرا كه به هرحال بايد به عنوان يك دست آورد بشري و هويت بخش براي انسان، از ناديده انگاشتن آن خودداري شود.

نكته ي قابل نتيجه گيري و مهم ديگر ، با توجه به اين گفته ها و همچنين با توجه به نظرات نصر در باب فقدان معنويت در علم امروزين و با پذيرفتن انسان به عنوان بخشي از طبيعت ، اين نكته ي هشدار دهنده است كه نگاه تقدس زدايي كه انسان بر طبيعت پيش روي خود افكند ، گويي بر خود او هم به عنوان بخشي از اين طبيعت - زماني كه موضوعي براي بررسي هاي علمي قرار گرفت- افكنده شد. اين نگاه ، باعث شده كه انسان امروزي خود را هم ، چون طبيعت اطراف ، فاقد هرگونه معنويت و معنايي بداند و حتي درجايي كه به وجود روح و متافيزيك در خود معتقد است، آن را فراموش كرده است. اين خطاي تاريخي نيز منشا بسياري از بحران هاي فرهنگي و اجتماعي بشر است. بنابراين بازگرداندن يا تقويت نگاه نمادگرا و معنوي به طبيعت (و خود انسان) مي تواند راه حل بسياري از اين مسايل باشد.

بازگشت انسان به طبيعت : لزوم و چگونگي؟

حال كه انسان را موجودي متعلق به طبيعت و جزيي از آن دانستيم ، مي توان اين نظريه را هم در پي آن مطرح كرد كه علاقه مندي انسان به طبيعت و لذت بردن از حضور در آن هم به طبيعت و غرايز انسان مربوط است. «هر كسي كو دور ماند از اصل خويش – باز جويد روزگار وصل خويش» به نوعي اشاره يا تفسيري بر اين موضوع است كه انسان دوري از طبيعت را خودآگاه يا ناخودآگاه حس مي كند و از اين دوري رنج مي برد و در هنگام حضور در طبيعت هم همين حس بازگشت به اصل و منشا است كه موجب لذت و خوشي او مي گردد.

يكي ديگر از نكاتي كه سبب توجه انسان به طبيعت گشته ، زيبايي بصري طبيعت است. طبيعت همواره به اشكال گوناگون مورد ستايش انسان بوده است و انسان به واسطه ي ذات زيبايي دوست و براي استفاده از اين زيبايي ها است كه به سوي طبيعت جذب مي شود و علاقه به حضور در آن پيدا مي كند.

از سوي ديگر طبيعت مهم ترين بستر براي خداشناسي و خودشناسي انسان، به ويژه در تفكر مذهبي مسلمانان است. چنان چه خداوند در قرآن بيش از آن كه – چنان چه به نمونه هايي اشاره شد- بشر را جزيي از طبيعت نام برده و به او اجازه ي تصرف و تسلط بر آن را داده است ، بر لزوم توجه و تفكر در طبيعت براي رسيدن به شناخت تاكيد كرده است.

اين اشاره ي گذرا و كلي به اين چند مورد به اين دليل صورت گرفت كه وقتي از بازگشت انسان به طبيعت صحبت مي كنيم، به همه ي جنبه ها و انگيزه هاي گوناگون آن توجه كنيم. يعني انسان علاوه بر آن كه به نگاهي معناگرا و نمادگرا به طبيعت نياز دارد، به دلايل كلي ذكر شده هم به بازگشت به سوي طبيعت احتياج دارد. فراموش نكنيم كه منظور از بازگشت به طبيعت ، تنها حضور فيزيكي در طبيعت و يا به نوعي ديگر آوردن طبيعت به محل زندگي نيست.

پايان فيلم را مي توان با نگاهي با پيش زمينه ي عرفاني ، ورود به مرحله ي ديگري از فهم و ادراك نويسنده دانست. در اين نگاه درخت گلابي حالتي منفعل پيدا مي كند ، اما در تفسيري ديگر از پايان فيلم ، نويسنده به اصل و مبدا خود كه همان طبيعت است باز مي گردد و به درخت احساس نزديكي بسياري مي يابد. تحولي كه در شخصيت داستان شكل مي گيرد الگو و نمونه اي از تحولي است كه بايد در انسان شكل بگيرد و در اين جا بسيار بر آن تاكيد مي كنيم. نويسنده اي كه در ابتدا كاملا درختان را بي چيز و بي ارزش مي دانست ، كم كم به آن جا مي رسد كه آرامش و حقيقت را در هم نشيني و صحبت با او و با خيره شدن به آسمان و كهكشان ها و تفكر در معناي بي نهايت مي يابد. «خستگي باستاني ، خستگي موروثي ، ذره ذره از تنم به در مي شود. آرامش پربار اين درخت به من هم سرايت كرده است.». البته بار ديگر بايد بر اين نكته تاكيد كرد كه اين نگاه صرفا نيازمند حضور فيزيكي در طبيعت و يا در كنار آن نيست ، اگرچه در طبيعت بودن ، كمك كننده و تسريع كننده ي آن است.

 

آن چه از طبيعت فراموش كرده ايم: حال به آغاز بازمي گرديم و با نگاهي دوباره و دقيق تر به تعريف يا مفهومي كه از طبيعت ارائه شد ، متوجه نكاتي خواهيم شد كه نمي توانند صرفا اشكال اين تعريف خوانده شوند و آن اين سوال است كه آيا اين فقط موجودات و اجسام و به طور كل اشيا داراي صورت و جسم هستند كه «طبيعت» خوانده مي شوند؟ به عبارت ديگر آيا مي توان مفاهيمي مانند «مرگ» را نيز جزيي از طبيعت دانست؟ اگر انسان بخشي از طبيعت است ، آيا غرايز او را هم مي توان به عنوان بخشي از طبيعت به تنهايي مورد تاكيد و توجه قرار داد؟

پاسخ به اين سوال از آن جهت مهم به نظر مي رسد كه اگر تمامي مظاهر طبيعت را زيبا و مشاهده و يا حضور و احساس آنان را به صورت غريزي براي انسان مفيد ، لازم يا لذت بخش مي دانيم ، چه جايگاهي مي توان براي اين مفاهيم و معاني (به عنوان بخشي از طبيعت) در نظر گرفت؟ به عبارت دقيق تر اگر از توجه به طبيعت در منظر و معماري منظر صحبت مي كنيم، آيا مي توان اين مظاهر طبيعي را هم در آن لحاظ كرد؟ آيا در اين مورد به همه ي غرايز بشري به يكسان نگريسته شده است؟

«جاودانگي» و «مرگ» دو مثال متفاوت هستند كه توضيح بيشتر در مورد آن ها مي تواند مفهوم مورد نظر را مشخص تر كند. «مرگ» موضوعي است كه صورت فيزيكي و ظاهري ويژه اي ندارد، اما به عنوان يك فرآيند طبيعي و ذاتي ، جزيي انكارنشدني از موجودات زنده و كلا طبيعت است. اما «جاودانگي» موضوع ديگري است كه ذهن معناگراي انسان در مقابل اين موضوع قرارداده است و صورت هاي ذهني متعددي نيز دارد. اين كه آيا «جاودانگي» را نيز مي توان بخشي از طبيعت (به واسطه ي اين ارتباط) دانست پاسخ روشني ندارد و قابل بحث است ، اما موضوع مهم تر آن است كه طبيعت چه ميزان در شكل گيري اين موضوع نقش داشته است. «جاودانگي» كه موضوع اصلي قديمي ترين اسطوره ي بشري (افسانه ي گيلگمش) بوده و پس از آن هم شكل دهنده ي افسانه هاي بسياري تاكنون بوده است. مثال ساده اي از اين تاثير را مي توان تاثير مرگ و زنده شدن دوباره ي درختان در انساني كه مرگ براي او هميشه دغدغه اي هراس انگيز بوده است دانست.

موضوع «مفاهيم طبيعي» و مفاهيم مرتبط با آن ها موضوعي است كه مي تواند دست مايه و ايده ي اصلي شكل گيري مقاله ها و پژوهش هاي بسياري باشد و در اين جا به عنوان طرح سوال و موضوعي براي تفكر بيشتر در پايان اين مقاله مطرح شد. نتايجي كه از اين بحث مي توان گرفت نبايد تنها مربوط به حوزه هاي نظري باشند. در عمل نيز بايد به فكر خلق منظر و فضاهايي بود كه مي توانند تداعي كننده ي چنين مفاهيمي باشند يا بستري براي تفكر بيشتر در طبيعت و مفاهيمي چون مرگ و جاودانگي.

 مآخذ:

- ارسطو . ترجمه : دكتر مهدي فرشاد . طبيعيات . موسسه انتشارات اميركبير . تهران . 1363

- آشوري ، داريوش . تعريف ها و مفهوم فرهنگ . آگاه . تهران . 1379

- ترقي ، گلي . جايي ديگر . انتشارات نيلوفر . تهران . 1379

- زراعتي ، ناصر (گردآورنده) . مجموعه مقالات در معرفي و نقد آثار داريوش مهرجويي . انتشارات ناهيد . 1375

- نصر ، حسين . ترجمه : عبدالرحيم گواهي . انسان و طبيعت (بحران معنوي انسان متجدد) . دفتر نشر فرهنگ اسلامي . تهران 1379

 

مهارت های ارتباطی


مجموع روابطی را که از طریق گفتن و گفتگو حاصل می شود
ارتباط کلامی می گویند . برای اینکه در شغل خود موفق شویم باید از کلمات با دقت استفاده کنیم . هر کلمه ای احساسات ، عواطف خاص و عملکرد متفاوتی را در افراد برمی انگیزد . اگر کلمات در جا و مکان مناسب خود بکار برده شوند به سرعت برق بر جسم و روح افراد تاثیر می گذارند . بنابراین شایسته است در هنگام مواجهه با مشتری از بکارگیری کلمات منفی همچون : نمی توانم ، غیرممکن است ، امکان ندارد، هرگز و ... پرهیز شود. شما باید از نیروی کلمات و تاثیری که در دیگران دارند آگاهی داشته باشید .
کلمات ، در پیامی که به دیگری منتقل می کنید تاثیر فراوانی دارند . بنابراین از بکار گرفتن کلمات برحسب عادت و بدون اندیشه خودداری کنید .
فراموش نکنید که فرمان دادن یکی از برخورد های محکوم به شکست است . برای این که سخنان شما نافذ و موثر واقع شود باید نظریات خود را با کلمات مناسب و در چار چوب مشخص مطرح کنید . کلمات می توانند تاثیر مثبت داشته باشند و یا با ایجاد حالت تدافعی گفت و گو را به بحث و جدل بکشانند .
پس چارچوب پیام خود را با دقت مشخص کنید و سپس با صراحت و بدون پیشداوری حقایق را با لحن و کلامی غیر مغرضانه شرح دهید .
بیان الفاظی دلپذیر و موزون موجب می شود که شخص مقابل با متانت گوش فرا می دهد ، حقایق را جمع بندی کند و به فکر حل مساله باشد . اما عبارات مغرضانه و کینه جویانه اغلب
خشم فرد دیگر رابرمی انگیزد و او را به جبهه گیری دعوت می کند و در نهایت روابط ، را به دشمنی و تعارض و نبرد می کشاند .
یک کلمه باید دقیقا مفهوم مورد نظر ما را در بر داشته باشد ، نه کمتر و نه بیشتر . به طور کلی کلماتی را انتخاب کنید که در الگوی زیر بگنجد . ( صریح ، کوتاه ، دقیق ، مودبانه ، صــحیح و پر محتوا )
کلمات باید روشن و صریح باشند ، یعنی بتوانند به درستی درونیات شما را به دیگران منتقل کنند .
مطلب را مختصر و مفید بیان کنید تا مخاطبین شوق شنیدن را از دست ندهند . تحقیقات نشان می دهد که آدمی تنها قادر است بین 5 تا 9 نکته را در آن واحد به
ذهن بسپارد . پیام خود را تا آنجا که می توانید کامل بیان کنید .

برای درک ارتباط کلامی با مهارتهای چهارگانه ارتباط کلامی آشنا می شویم .
«شنیدن و گفتن، خواندن و نوشتن» مهارتهای چهارگانه
ارتباط کلامی هستند که آدمیان به طور طبیعی و به ترتیب آنها را آغاز می‌کنند :

  • گفتن / 2 سالگی
  • شنیدن / 4 سالگی
  • خواندن / 6 سالگی
  • نوشتن / 8 سالگی
ما از زمانی که متولد می‌شویم می‌شنویم اما شنیدن بعنوان مهارت از زمانی آغازمی‌شود که فرد تصمیم می‌گیرد و با اراده انجام می‌دهد در این زمینه بیشتر توضیح داده می شود.

گفتن

سخن گفتن فن یا هنری است که آدمی به وسیله آن بر دیگران تأثیر می‌گذارد. دیگران را ترغیب و اقناع می‌کند و همواره در مراودات اجتماعی کاربرد دارد.
در اولین لحظه برقراری ارتباط شما با سلام و یا احوال پرسی قدرت بیان خود را نشان می‌دهید. اینکه چقدر با صلابت سلام کنید یا از روی ترس یا ناراحتی و یا چیز دیگری، وضعیت روحی شما را نشان می‌دهد.
گفتن در بین مهارتهای چهارگانه بیشترین کاربرد را دارد و برای برقراری ارتباط مهم تلقی می‌شود. لذا بایستی در هنگام سخن گفتن و یا سخنرانی نکاتی را رعایت کنیم.
  • خوب گوش کردن ما را برای بهتر گفتن آماده می‌کند.
  • مطالعه کردن به ما فرصت می‌دهد تا حرفی برای گفتن داشته باشیم.
  • درباره آنچه اطلاعات نداریم اظهار نظر و صحبت نکنیم.
  • از به کار بردن کلماتی که معنای آن را نمی‌دانیم خودداری کنیم.
  • به جز آغاز ارتباط سعی کنید اگر از شما پرسش نشد درباره خودتان سخن نگویید.
  • هنگام گفتگو به دیگران نیز فرصت گفتن بدهید.
  • درباره آنچه علاقمند هستید و اطلاعات دارید صحبت کنید.
  • سعی کنید از نظرات بزرگان هنگام سخن گفتن نقل قول کنید.
  • در سخن گفتن از دیگران تقلید نکنید.

شنیدن

سرچشمه بسیاری از مشکلات روزمره، عدم توجه به سخنان دیگران است. چرا که بسیاری اوقات بدون اینکه بدانیم دیگری درباره چه چیزی سخن خواهد گفت فکر می‌کنیم همه چیز را می‌دانیم.
اندیشمندان بزرگ بر این باورند که (دو باید شنید و یکی باید گفت) از طرفی کسانی که خودشان را علم کل می‌دانند، اهمیت و ارزشی برای شنیدن قائل نیستند. در حالیکه «شنیدن، بهره‌مندی از دانایی تمامی افرادی است که با آنان زندگی می‌کنیم».
  • حال چگونه از این مهارت بهتر و بیشتر بهره‌مند شویم :
  • بپذیریم که دیگران حق حرف زدن و حرفی برای گفتن دارند.
  • از قطع کردن حرف دیگران خودداری کنیم.
  • همواره سعی کنید فقط به حرف یک گوینده گوش فرا دهید.
  • شنونده فعالی باشید یعنی آنچه را که گوینده درست می‌گوید تأیید نمایید.
  • اگر ابهامی درباره سخنان گوینده دارید سئوال کنید.
  • برای کودکان و نوجوانان خیلی مهم است که والدین آنان به سخنانشان گوش دهند.
  • گوش دادن یعنی اینکه برای دیگران و حرف آنان احترام قائل هستید.

خواندن

خواندن سومین مهارت ارتباطی است که به طور طبیعی آدمیان از 6 سالگی آن را شروع می‌کنند، توانایی خواندن امتیازی است که انسانها را به دو دسته باسواد و بیسواد تقسیم می‌نماید و مهارتی است که این فرصت را ایجاد می‌کند تا ما بتوانیم از اندیشه‌های انسانهای بزرگ که عمدتا" مکتوب است، بهره‌مند شویم . واقعیت این است که ما چیزی درباره روش صحیح خواندن و مطالعه نمی‌دانیم و متأسفانه در مدرسه و دانشگاه هم چیزی راجع به چگونه درس خواندن به ما نیاموخته‌اند. با این حال نکات مهمی است که به ما کمک می‌کند تا با درست خواندن به سوی یکی از اساسی‌ترین نمادهای خودشکوفایی یعنی نوشتن حرکت کنیم.
  • هر کس هر مطلب یا هر موضوعی را وقتی برای دومین بار می‌خواند بهتر و عمیق‌‌تر درک می‌کند. بنابراین تکرار در مطالعه ابزاری مهم در یادگیری است.
  • برای مطالعه فعال، نوشتن نکات مهم در حین خواندن ضروری است. خواندن بدون یادداشت برداری علت مهم فراموشی است.
  • خواندن با خط کشیدن زیر نکات مهم، حاشیه نوشتن، خلاصه‌نویسی و یادآوری دوام می‌یابد. حتما" باید در حال مطالعه خلاصه برداری کنید.
  • پیش از مطالعه از صرف غذاهای چرب و سنگین خودداری کنید.
  • حداکثر زمانی که افراد می‌توانند فکر خود را برای مطالعه روی موضوعی متمرکز کنند 30 دقیقه است پس ازمطالعه 10 دقیقه استراحت کنید.
  • پژوهشگران ثابت کرده‌اند اگر 30 درصد وقت خود را به خواندن و 70 درصد دیگر را به یادآوری اختصاص دهید بسیار مفیدتر از آن است که تمام وقت خود را به خواندن بگذرانید. بهتر است پس از مطالعه، مطالب را به زبان خودتان بازگو نمایید.
  • خواننده باید آنچه را می‌خواند بفهمد

نوشتن

زبان و خط عمده‌ترین شیوه‌های ارتباط کلامی است و انسانها برای بیان احساسات بیشتر از زبان و برای ابراز افکار عمدتا" از خط یاری می‌طلبند. توسعه علمی جهان نیز مدیون اختراع چاپ است که به تکثیر و توسعه افکارو نوشته‌های آدمیان انجامیده است.
اگرچه خوب نوشتن کار دشواری است و نوشتن سخت ترین مهارت ارتباطی است اما چگونه بهتر بنویسیم:
  • مدت کوتاهی قبل از آغاز نوشتن، درباره موضوع فکر کنید.
  • نوشته کوتاه حداقل با بیش از 3 بخش «مقدمه، متن و نتیجه» تشکیل شود.
  • نوشته بلند حداقل بایستی دارای پنج بخش «تیتر، مقدمه، متن، نتیجه و منابع» باشد.
  • برای خوب نوشتن به طور گسترده مطالعه کنید.
  • غلط انشایی و یا املایی در نوشته تأثیر شگرف بر خواننده دارد.
  • از نوشتن کلماتی که معنای آن را نمی‌دانید، خودداری کنید.
  • دقت کنید نوشته‌ها از گفته‌ها تأثیر جدی‌تر و ماندگارتری بر دیگران می‌گذارد.
  • همیشه بایستی متن نوشته پس از اتمام نوشتن و قبل از ارسال به گیرنده یک بار خوانده شود.
علاوه بر مهارتهای ارتباطی اشاره شده مهارت دیگری نیز در زندگی روزمره ما نقش ایفاء می کند که به آن "تجربه " می گویند . ( به نقل از سایت رشد )


چیست زن ؟ جز مظهر اسم لطیف

 

يکي از مشکلات سترگ هنر معاصر جهان، نوعاً ارايه تفاسيري وهمي و ناروا از زن به عنوان مهمترين رکن تأثيرگذار هر جامعه است. ناديده انگاشتن نقش زن در آثار هنري و يا اغراق­هاي سکولاريستي و سوء استفاده­هاي کالايي از زن به يک اندازه مخرب و زجرآور است. 

آيا امروزه زن در آثار هنري جايگاه راستين خود را دارد؟ آيا زنان در هنگامه ورود به آفرينش­گري مي­توانند برخي از ابعاد مغفول هنر امروز- همچون عاطفه­انگيزي – را اعتلا دهند؟ آيا مدل­هاي فرهنگي ما که آميخته با رايحه­هاي عرفاني است مي­تواند نقش و سهم واقعي زن را تنوير و تبيين کند؟

فيلسوفاني که به بحث­هاي ژرف در خصوص علت پديد آمدن آثار هنري پرداخته­اند، معتقدند که علت فاعلي بروز هنر، الهام و جذبه است.  يعني هر هنرمندي ابتدا مجذوب موضوعي مي­شود که قصد و عزم انتقالش را دارد. هنرمند بيش از ديگران، وجود خود را در معرض وزش­هاي ناب الهام قرار مي­دهد.آنچه او از طبيعت و جامعه و تاريخ دريافت مي­کند، الهام است و آنچه به جامعه بازمي­گرداند، بازآفريني زيباشناسانه همان دريافت­ها و الهام­هاست. در اين ميان انسان­هايي که از جزميت و عدم انعطاف در نسبت با هستي رنج مي­برند و يا حل همه مسايل را در گرو پادرمياني معرفت استدلالي مي­دانند، نمي­توانند به هنر علقه و انس چنداني داشته باشند. اين قبيل انسان­ها تنها از يک پنجره به هستي مي­نگرند و در ژرفاي وجودشان به اين باور نابارور رسيده­اند که خانه جهان يک در بيشتر ندارد و آن هم عقل ابزاري محاسبه­گراست. آنها هرگز به سراغ معرفت انسي و حضوري نمي­روند تا از اين طريق وجودشان را فرافکن وجود ديگري کنند، تا مستغرق در حس برتر هستي شوند و آنچه از اين سلوک مسرور به دست مي­آورند را در مجموعه­اي از قراردادهاي سيال تفسيرپذير، به عنوان هنر، ارزاني سرزمين­هاي عواطف مردم سازند. براي همين است که گفته­اند زنان نه تنها به ادراک آثار هنري نزديکتر از مردان هستند، بلکه نوعاٌ در هنگامه آفرينش هنر به نحوي عاطفي­تر عمل مي­کنند. زنان در همسايگي ناب­ترين عواطف انساني زندگي مي­کنند و بهتر مي­توانند از ظرفيت­هاي معرفت حضوري و قلبي در فهم ناديدني­ها و ناگفته­هاي عالم وجود بهره ببرند. همين نگاه مبتني برمعرفت شهودي و شور عاطفي وجود زنان است که خلعت گرانبهاي مادري به ايشان بخشيده است و مي­توانند با شکيبايي و بردباري فزاينده و گاه حيرت­انگيزي قافله­هاي انساني را به قله­هاي پرشکوه کمال برسانند.


در نگاهي کلي، هنر پيوند عاطفه و خيال در قالبي بديع و زيباشناسانه است و هنرمندان بيش و پيش از ديگران از ظرفيتهاي ظريف عاطفي برخوردارند. هنر ذاتاً امري عاطفي است که وقتي نوزاد انديشه را در آغوش گرم خود گرفت او را براي هميشه تاريخ از تعرض آسيب­هاي بنيان­کن دور مي­سازد. حتي سخناني که از اصالت برهاني و بنيه استدلالي قوي برخوردارند مادام که هنرمندانه منتقل نشوند و در فرآيند اين انتقال با جنبه­هاي عاطفي وجود انسان درنياميزند، هرگز نخواهند توانست چنان که بايد بپايند و ببالند. به راستي در اين ميان هرگاه که زنان درکار آفرينش هنر شده­اند، به دليل قرابت بيشترشان باعاطفه هاي انساني، توفيق و تعالي بيشتري را بدرقه راه خودکرده­اند. اين فوران عاطفه که در کارهاي هنرمندان زن نوعاً بيشتر است، باعث شده است تا همواره به هنر، حيثيت انساني­تري بدهند. هنرمندان زن به نحوي شهودي و با معرفتي غير بحثي به ادراک عاطفه نائل مي­شوند و اين نيل براي آنها امري نامأنوس و غريب نيست؛ زيرا زن فطرتاً ملازم عاطفه است. از قضا سخن ِفاقد بار عاطفي و زندگي ِ بدون رويکردهاي ِعاطفي براي زنان، امري نامأنوس و عجيب به نظر مي­رسد.


در عصري که تکنولوژي لجام گسيخته بيش از پيش ضرورت وجودي خود را بر انسان امروز تحميل مي­کند و در زمانه­اي که به دليل حضور تکنولوژي و حکمراني بي­چون و چراي آن، آهنگ زندگي آدميان هر لحظه شتاب بيشتري به خود مي­گيرد و همه چيز به نوعي با سرعت همراه شده است، انگار که بسياري از مجال­هاي مغتنم ديروز را از انسان­ها واستانده­اند. همه چيز گويي به قرق تکنولوژي درآمده و نگاه صنعتي به جاي نگاه سنتي تکيه بر اريکه قدرت زده است. همه چيز به استخدام ماشين درآمده و نگاه ماشيني، انگار براي انسان امروز "نگاه درست" دانسته شده است. نگاه ماشيني و تکنولوژيک، نگاه عاطفي نيست. زيرا داشتن نگاه عاطفي و مدنظر قراردادن دغدغه­هاي فطري انسان نمي­تواند براي تفکر فن سالارانه منفعتي را در برداشته باشد. در تفکر تکنولوژيک، عقلانيت، توجه به سودمندي و منفعت­گرايي متعارف است و لذا آنچه در خور توجه است "بهره­وري مادي" انسان­هاست و نه "کارآمدي روحي و کارداني عاطفي" ايشان. مساله اصلي در اينجا توجه به شيوه­هاي زيستن متعارف است، نه تأکيد بر حقيقت­شناسي. در واقع چگونه زيستن مهم است نه چرا زيستن. قدرت طلبي مهم است و نه حقيقت­خواهي. همان طورکه رفاه اهميت دارد و نه خير. تکنولوژي براي اين آمد تا آدميزادگان را به وصول طبيعت برساند و نه به وصال هستي. در عقلانيت جديد که به عبارتي همان نفسانيت نفس تازه کرده شيطان است و براي رسيدن به سود بيشتر همه چيز را در پاي معنويت قرباني مي­کند، غريب اصلي "عاطفه­هاي انساني" است.  پس بيراهه نرفته­ايم اگر بگوييم در تمدن نوين يا در عصر حجر مدرن، نماد عاطفه­گرايي و عاطفه­آفريني يعني "زن" غايب اصلي است. زن در همان معناي اصيل و شريف لفظ، در تمدن جديد مورد بي­حرمتي­هاي بسياري قرار مي­گيرد؛ اما نکته اين جاست که در هيچ دوره­اي از دوره­هاي مختلف تاريخ تا بدين حد بر طبل حمايت از زن کوفته نشد و فرياد حمايت از زن به آسمان برنخاست. امروز از زنان استفاده نمي­شود، سوء استفاده مي­شود. يعني دقيقاً در همان نقاطي که قرار است به نحوي کاذب احساسات و عواطف مخاطب دستخوش تغيير لحظه­اي شود از توان عاطفي زنان استفاده مي­شود. به عنوان مثال در انواع تيزرهاي تبليغاتي و آگهي­هاي بازرگاني رسانه­هاي متعدد جهان، هرجا که قرار است جامعه­اي بي­درنگ و بي­پرسش، مصرف کالايي را در اولويت خريد خود قرار دهد، تصميم به مختل­سازي ذهني او مي­گيرند و مي­دانيم که براي مختل کردن يک جامعه، ابتدا بايد آن را مختال کرد. يعني آن را به دام خيالات بي­اساس انداخت تا به اين وسيله او عقل خود را بر کرسي خيال بنشاند و قوه تحليلگر وجود را به کار نبندد. مختل سازي توان تحليلي جامعه آرمان امپرياليسم تبليغاتي است. اما براي مختل سازي بايد کاري کرد تا عاطفه او دستخوش تغيير شود. زماني که عاطفه انسان بر صحت و سقم پديده­اي حکم دهد، به سادگي ديگر نمي­توان اين مسير را به راه درست بازگرداند. زيرا تحريک عاطفي انسان، منشاء بروز بسياري از رفتارهايي است که گاه به دام پيشگويي هم نمي­افتد و بس نامنتظره جلوه مي­کند. تبليغات جديد يا "پروپاگاندا"، توان عاطفه­ساز وجود زن را به خدمت تثبيت اميال سروران منفعت­گراي خود درآورده است.


هنر جديد به خصوص سينما که به راستي زبان گوياي مدرنيته است و روز به روز بر وفاداري خود به آن تلاش مي­کند، از زن به عنوان عنصري جانبي سوء استفاده مي­کند. در حالي که برهوت عاطفه که امروزه دامان جوامع تکنولوژيک­زده را گرفته است، ايجاب مي­کندکه زن را در ساحت اصيل خودش به کار گيرد. اين ساحت اصيل همان توان ِ راهبردي وجود زن است که پيوسته مي­تواند در پرکردن خلاء ميان انسان ِعجول استخدام طلب ِعصر ماشين با مباني فطري­اش، نقشي محوري ايفا کند. هنر معاصر در هر جا که زن را در هويت راستينش مشاهده کرده و به رسميت شناخته موفق بوده است. به عکس هرجا که براي چپاول گنجينه­هاي انساني و به تاراج بردن فکرت و فطرت آدميزادگان از زن تفسيري سکولار داشته، ناموفق و خام عمل کرده است.

زنان هنرمندي که با ادراکي والا از گوهر معنوي وجود خود دست در کار آفرينش هنر شدند، از جهاتی به هنر معاصر ياري رسانيده­اند:

نخست آن که قابليت­هاي عاطفي هنر را ارتقاء داده­اند. نگاه عاطفي نگاه زيباشناسانه است. هر جاکه زنان به هنرآفريني پرداخته­اند نوعاً تمناي ارتقاء و اعتلاي نگرش­هاي عاطفي به هستي را در نهاد مخاطبان رويانده­اند و مي­دانيم که تقويت نگرش زيباشناسانه در مخاطب باعث مي­شود تا وي به هستي و جامعه نگاهي لطيف داشته باشد که اين خود نوعي خير محسوب مي­شود.

دوم آنکه چون زنان از روحيه انعطاف­پذيرتري برخوردارند، عملاً حق حيات ديگران را بيشتر پذيرايند. بنابراين مي­کوشند تا از راه هنر مخاطبان خود را به اين اصل اساسي در تعاملات فرهنگي و روحي بيشتر ترغيب و تشويق کنند.

زن به خصوص در کسوت مادر، نماد عالي­ترين تجليات عشق حقيقي است؛ چراکه آگاهانه پاي به راهي مي­گذارد که مي­داند غايت آن هيچ­گونه منفعت مادي به همراه ندارد. در متون عرفاني ما، عشق، هميشه برانگيزاننده و رخوت­زدا بوده و عاشقان در راه پرخطري گام مي­گذاردند که فرجام آن فدا کردن همه داشتني­هاي متعارف بوده است. حتي عاشقان از منظر مولاي روم همچون بيماراني تشبيه شده­اندکه بيماري استسقاء داشته­اند. همان بيماري که فرد به نحو دور از انتظار و فزاينده­اي تشنه مي­شود و دمادم مطالبه آب مي­کند؛ در حالي که مي­داند همين آب زياد نوشيدن او را خواهد کشت؛ اما او گريز و گزيري از اين مهم ندارد. مولوي اين تعبير لطيف از حال و روز عاشقان را در مثنوي شريف خود اين­گونه بيان مي­کند:


 

گفت من مستسقيم، آبم کشد    

گرچه مي­دانم که هم آبم کشد

هيچ مستسقي به نگريزد ز آب   

گر دو صد بارش کند مات و خراب

گر بياماسد مرا دست و شکم       

عشق آب از من نخواهد گشت کم

گويم آنگه که بپرسند از بطون   

کاشکي بحرم روان بودي درون

در فرهنگ اسلامي ايراني ما، زن، هميشه موجد حرکت بوده است. نگاه هنرمندان ما برخلاف نگاه غرب فکري که نوعاً به زن از منظر جنسيتي مي­نگرد، نگاهي کاملاً معنوي است. اصلاًَ هنر ما در معناي اصيل آن چيزي جز حکمت معنوي نيست. اين وجه انگيزه­سازانه زن که در خم و خيز دشواري­هاي ذهني و ذوقي جوامع، به حل گره­هاي به ظاهر ناگشودني پرداخته و محرک زندگي بوده است و شور حيات را در رگهاي افسرده به جريان انداخته است، انصافاً مصدر پژوهش­هاي بسياري است که تاکنون از آن غافل بوده­ايم. در واقع يکي از عالي­ترين جلوه­هاي وجودي زن، جنبه معشوقي اوست. در هنر بسياري از سرزمين­ها مانند هنر و ادبيات فولکلور هند، خداوند هم زيباست و هم معشوق است و از اين روست که زن را شبيه­ترين موجود به خود آفريد. در هنر ما که هميشه از رايحه ريحان زاران پرشکوه عرفان آکنده بوده، زن، نماد عشق است. اما نه عشق مجازي که پايه­هاي هنر مبتني بر غرب فکري بر آن گمارده و گذارده شده است. عشق مجازي، خود به دو بخش حيواني و نفساني تقسيم مي­شود. مبداء عشق حيواني، شهوت جسماني و لذت بهيمي است. عاشق در اينجا تنها به ظاهر معشوق توجه دارد و بس. عشق نفساني هم از مشابهت ذاتي ميان نفس عاشق و معشوق نشأت مي­گيرد. معيار زيباشناسانه در اينجا، نفس عاشق است.

در هنر و ادبيات ما، عشق دو جلوه بزرگ دارد:

نخست عشق انساني که با مثنوي­هاي رودکي و عنصري آغاز مي­شود و در مثنوي­هاي نظامي به اوج خود مي­رسد و نمادهاي انساني بزرگي چون ليلي و مجنون و فرهاد و شيرين را مي­پروراند.

جلوه بزرگ ديگر عشق در هنر ما عشق الهي است. اين عشق براي نخستين بار در مثنوي­هاي سنايي جلوه­گر شد و سپس با واسطه عطار به مولوي رسيد. مولوي سخنگوي ايران عاشقانه است، اما در ديوان خواجه شيراز است که عشق انساني به شيواترين شيوه ممکن با عشق الهي پيوند مي­خورد و اعتلايي در خور توجه مي­يابد.

در جاي جاي هنر اين سرزمين، هميشه حکمراني از آن عشق است و "زن" مولد عشق. زني که برخلاف هنرهاي نفساني واروتيک نه خنياگراست و نه واسطه عيش و نه برده هوس. در هنر ما - به خصوص در هنر و ادبيات دفاع مقدس - "زن" به چنان جايگاه رفيع و لطيفي مي­رسد که در هيچ يک از حوزه­هاي هنر به آن مايه و پايه نرسيده است و آن حماسه­ساز بودن است. در فرهنگ ما، زنان با ادراک وسيعي از ماهيت عشق عارفانه و موحدانه، نه فقط خود حماسه مي­شوند که خود ِ حماسه مي­شوند. همه فرزندان سبز حماسه از دامان اين شير زنان به پا مي­خيزند.

کلام آخر:

- زنان مسلمان، پاک­طينت و هنرمند اين سرزمين هرگاه که دست­اندرکار آفرينش آثار هنري شده­اند، با توجه به ادراک نابي که از گوهر الهي وجود خود داشته­اند، آثاري بس رفيع از حيث شاخصه­هاي فرهنگي و اعتقادي پديد آورده­اند. ديوان پروين اعتصامي و هنرمندان و اديباني از اين دست شاهد خوبي بر اين ادعاست. آثار زنان هنرمند اين سرزمين لبالب از عاطفه­هاي زلال انساني و عرفاني است. آن چيزي که در عصر منجمد کنوني، عصري که درختان روز به روز بيش از ديروز به محاصره آهن­ها درمي­آيند و اتوماسيون زمامدار زمينه­هاي احساس انسان شده است، از فوريت­هاي روح دردمند انسان اين دوران است. قرابت زنان با عاطفه، به هنر عصر جديد، ژرفايي خاصي مي­بخشد. هنري که مبتلاي خشونت و وهم و شهوت شده و به عارضه بي­ عاطفگي دچار گرديده است.

 ديري است هنر معاصر، به فرم­گرايي تن داده و معني را وانهاده است. هنر امروز ديگر فراگير حوزه­هاي شهودي وجود انسان نمي­شود؛ زيرا ذات مادرانه­اش را گم کرده و بي­هويت و بي­شناسنامه شده است. هنر معاصر بيش از آنکه واقعي باشد، وهمي شده و اين نشان­دهنده نافهمي هنرمند امروز از ترانه­هاي باطراوت فطرت است. هنرمند امروز بيشتر عطش ِساختن دارد تا طلب خدمت. هنرمند بيشتر به دنبال مهارت توليد است تا فضيلت آفرينش. مهارت توليد قشنگي، برجاي فضيلت آفرينش زيبايي نشسته است. هنرمندان معاصر به جاي حيرت افکني معنوي به شگفتي­سازي فرماليستيک تن داده است. زن در عرصه­هاي اينان وزانت ِ وزين گذشته را ندارد و اگرچه در ميان مردان است، ولي با مردان نيست. حال آنکه در گذشته­هاي فرهنگي مردمان دين­جو و در آثار هنري و ادبي آنها، زن همواره دوشادوش مرد بوده و به بياني ديگر مي­توان گفت که نيمه ديگر هستي را شامل مي­شده است. زني که اصل هر پرواز بوده و بهانه­اي براي روييدن و پوييدن. زني که هميشه به گام­هاي حقيقت، اعتبار مي­داده و عدالت را تاقله­هاي کمال مشليعت مي­کرده است. مثلاً در نمايشنامه آنتيگون اثر نمايشنامه نويس نامدار يونان باستان - اوری پید - ، زن، نماد عدالت­خواهي و رويارويي با ستمگر و ستمگران است. اما در هنر مدرن و به خصوص سينماي مدرن، گويي زن يکي از وسايل صحنه است که همچون شيئي بايد وجودي زينتي و يا شأني تفنني داشته باشد.

- براي تحولي ژرف در ابعاد محتوايي هنر مدرن مي­بايد دوباره به تعريف "زن" پرداخت و نقش وي را در ساحت اصيل و اصلي آن آورد و دوباره، مشفقانه و عالمانه آن را تبيين کرد. اگر چنين اتفاقي در هنر معاصر رخ دهد و هنرمندان به ضرورت ترسيم سيماي واقعي و راستين زن بر اساس همان مدل­هاي روشني که ايمان ديني ارايه مي­دهد بپردازند، يقيناً بسياري از معضلات محتوايي و عاطفي هنر امروز برطرف مي­شوند و هنرمندان در ارتباط­سازي با مهمترين رکن تحول آفرين جامعه به نحو مؤثرتري عمل خواهند کرد. 


 

 

جهان ِ بی هنر

جستجوی ژرف درتاریخ به مامی گویدکه انسان سه گمشده اساسی وعمده داشته است. اوزمانی خودرادرآرامش می یافته که به نوعی خودرانائل ویادست کم مایل ونزدیک به این سه مطلوب می دیده است وآن عبارت است از: حقیقت( راستی ) ، خیر( نیکی ) وجمال (زیبایی) . انسان برای غنودن درگستره های ِبی پایان آرامش ِدرونی ، خودراملزم به جستجو برای یافتن این سه کلیداصلی خوشبختی وخوشوقتی دانست. اودرمسیرپی جویی حقیقت باعلم ملاقات کرد؛ ودرهنگامه یافتن خیر، به اخلاق دست یافت وآن گاه که درصددنیل به زیبایی بودبارخساره دلارای هنرروبروشد. انسان ، ازسه پنجره به هنرنگریست :

گاه هنررادرمعنای فضیلت به کاربرد؛ که نوعاً درگذشته چنین معنایی ازهنردرسرانسان بود. یعنی همه کسانی که آراسته به صفتی انسانی وبرین بودندوازعیب می گریختنددارای مقام هنربودند. براین اساس همه ذرات عالم ازاین حیث که عیبی برایشان – به واسطه متنعم شدن ازفیوضات فیاض علی الاطلاق – متصورنیست دارای شانی ازشئونات هنرهستند. نظامی گنجوی - که بحق سخنگوی ایران انسانی وخردمندانه است- چرخ هستی راموجودی ذوی الشعوروبهره مندازهنروهنرمندی می داندومی گوید:

گرسفرازخاک نبودی هنر     چرخ شب وروزنکردی سفر

این همان معنای شریف لفظ هنراست که حکیمان وخردورزان عرصه های حکمی وعرفانی مادرگذشته مطمح نظرداشته اند. بنابراین مقام هنرچنان نبوده است که هرکسی بتواندبدون ممارست وکوشش درونی به آن برسد. رسیدن به جایگاه والای هنرازآن هرکوته نظرِ پست اندیشه ای نیست ونیازمند پاک شدن اززخارف عالم دون وتهی شدن ازشهوت ( مطلق ِخواستن)وشرارت است. ازاین زاویه باید گفت که جهان امروزفاقد هنر( به معنای فضیلتی آن ) است.

زیرا هرگوشه جهان امروز- بخصوص غرب - رااگربه حقیقت واکاوی کنیم درخواهیم یافت که گویا انسان ها برای پیشی گرفتن دربهره مندی ازتنعمات مادی ورایج دنیا، به آسانی مهیای قربانی کردن همه مکارم انسانی وفضیلت های اخلاقی خویشند. درواقع همه به نوعی به برخورداری هرچه افزونتروطولانی ترمی اندیشند.این ولع لجام گسیخته که رویکردخام اندیشانه به تکنولوژی آن راتشدیدهم کرده است هرگزنمی تواندمجال مغتنمی برای اندیشیدن انسان درحقیقت خویش رافراهم آورد. انسان عصرجدید روزبه روز- ازدیروزوپریروزخود – تهی می شودومعنای برین زندگی راباجستجوی نازل برای به کف آوردن ابزارهای زیستن متعارف خلط کرده است .

پرسش ازهنر به معنای فضیلتی آن پرسشی بی معناست ؛ زیرادرجهان امروزهنری ( فضیلتی ) وجودندارد.آنچه باعنوان هنرمشاهده می شودهمان مهارتهای متنوع وگونه گون برای تولیدفرمهای قشنگ ومفتون کننده است .فرمهایی که به اراده اربابان قدرت وبرای اغفال جامعه جهانی ازحقیقت پیوسته وبی امان به وجودمی آید. جالب آن که برخلاف آن قاعده قدیمی وقطعی هنردرگذشته ، که هنرمندان به دنبال پرده برداشتن ازرخساره حقیقت ورساندن انسانهابه افق های جدیدی ازفهم ِباطن ِتوحیدی وپویای هستی بودند، هنرمندان امروزبه دنبال کتمان حقیقت هستند: رسانه های عصرجدیدازظرفیت های عاطفی وزیباشناسانه هنرسوء استفاده می کنندتاحقیقت رامقلوب ومطابق باخواست گردانندگان خودجلوه دهند. به بیانی دیگر :

درطینت اوبی هنری، شاه هنرهاست

جهان امروزبه بی هنری وبی فضیلتی مبتلاشده است .جهانی که معنویت دینی راوانهاده وبه دنبال بت هایی روان است که فاقد روانند. حکایت ِحال جهان بی فضیلت امروز، حکایت حال آن طلافروشی است که بهای هرچیزمادی رایج دربازاررابه خوبی می دانست اماتنهاوتنها بهای یک چیزرانمی دانست وآن نبودجزبهای خود:

قیمت هرچیزمی دانی که چیست    قیمت خودراندانی کاهلی ست

جهان بی هنرو بی فضیلت امروز بهای خودرانمی داند که اگرمی دانست این همه دشواری ومعضل نمی داشت: تنهانیم نگاهی به جهان امروز ماراباحفره های عمیقی که بیماری دنیاطلبی ومعنویت گریزی دراندام سترگ انسانی عالم پدیدآورده است آشنامی سازد:  

     به نوشته روزنامه " گاردين " درروز چهارشنبه 21/6 86، و براساس پژوهشي كه فدراسيون جهاني اتحاديه‌هاي تحت پوشش سازمان ملل انجام داده و "مروري بر دولت آينده " نام دارد،  جهان در حال ثروتمندتر شدن است، اما به موازات آن افزايش بيرحمانه جرائم سازمان يافته، پديده گرم شدن زمين و كمبود آب آشاميدني، خود را به عنوان تهديدهاي آينده كره زمين پديدار ساخته‌اند.

گزارش فوق مي‌افزايد: جرائم سازمان يافته بين‌المللي سالانه ‪ ۲تريليون دلار را در كشورهاي ثروتمند به گردش درمي آورد و اين تهديدي جدي براي مردمسالاري است، چرا كه عامل دامن زدن به نابرابريهاست.

حجم پولي كه سالانه توسط گروههاي تبهكار در سطح جهان به گردش درمي‌آيد، معادل توليد ناخالص داخلي انگليس است ؛ که نيمي از اين مبلغ به عنوان رشوه دريافت مي‌شود.

درآمد ‪ ۲۲۵تن از ثروتمندترين افراد جهان برابر با درآمد ‪ ۲/۷تن از فقيرترين افراد كره زمين است. يعني اين ‪ ۲۲۵تن درآمدي برابر با ‪ ۴۰درصد نوع بشر بر روي كره زمين دارند.

ارتشاء و تباني كه در كشورهاي ثروتمند بيش از ساير نقاط جهان رواج دارد، دمكراسي را در اين كشورها به خطر انداخته است. از اين راه قوانين و مصوبات دولتي به راحتي خريد و فروش مي‌شود.

اين خطر نوع بشر را تهديد مي‌كند كه جرائم سازماندهي شده از اين پس به جاي خريد و فروش مواد مخدر به سمت خريد و فروش قوانين و مصوبات دولتي تغيير چرخش دهد .

در كشورهاي در حال توسعه، نيز اقليتي كوچك ارتشاء را به عالم سياست هم كشانده‌اند. بخش وسيعي از اين ارتشاء در كشورهاي ثروتمند انجام مي‌شود. در اين كشورها همه قوانين و مصوبات دولتي به نحوي گسترده با پول خريد و فروش مي شوند. از اين راه افزون بر ‪ ۵۲۰ميليارد دلار در اقتصاد سياه جهان به گردش در مي‌آيد.

بعد از رشوه خواري ، تجارت مواد مخدر با درآمدی حدود‪ ۳۲۰ميليارد دلار، دومين منبع توليد درآمد در حلقه جرائم سازمان يافته در جهان است.

در قياس با دو مقوله فوق، قاچاق انسان صنعتي در مقياسي كوچكتر است.

مجموع درآمد اين قاچاق سالانه در جهان به ‪ ۴۴ميليارد دلار بالغ مي‌شود.

 بر اساس آمارهاي سازمان ملل امروزه قريب به ‪ ۲۷ميليون انسان در جهان به برده‌داري گرفته مي‌شوند كه آماري به مراتب تكان‌دهنده تر از اوج تاريخ برده‌داري در قاره آفريقاست.  امروز اكثر جمعيت برده‌ها را زنان آسيائي تشكيل مي‌دهند.

براساس گزارش فوق، شمار قربانيان خشونت عليه زنان، بسيار بيشتر از زنان قرباني در جنگ است. امروز از هر پنج زن در جهان يك نفر قرباني تجاوز مي‌شود.  ازمان ملل در اين گزارش به مسئولان آموزشي كشورهاي جهان توصيه مي‌كند كه در مدارس دخترانه به دختران شيوه‌هاي دفاع شخصي آموزش بدهند.

بيماري ايدز هم از مهم‌ترين معضلات جهاني است. ارزيابيهاي جهاني نشان مي‌دهد كه ‪ ۱۳تا ‪ ۱۵ميليون كودك در جهان به دليل داشتن والدين مبتلا به ايدز يتيم شده‌اند. اين كودكان تهديدي ديگر براي آينده جهان هستند، چرا كه در خطر پيوستن به شبكه‌هاي تبهكاري قرار دارند، در حالي كه هيچ اقدامي براي پيشگيري و يا مقابله با اين خطر به عمل نيامده است.